خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتم

    بخش پنجم



    وقتی اون شعر می خوند , من تند و تند یادداشت می کردم و فکر می کردم اینطوری می خواد حرفشو به من بزنه ....
    و اون همون طور که بی تفاوت اومده بود , رفت ...
    انگار من اصلا براش وجود نداشتم .... یک لحظه تصمیم گرفتم دنبالش برم ... ولی زود پشیمون شدم و فکر کردم خوب که چی ؟
     اگر بازم به من توجه نکنه , بیشتر ناراحت می شم ... با بغض نشستم ؛؛ مریم می فهمید چه حالی دارم ... دست منو تو دستش گرفته بود و دلداریم می داد ...
    گفتم : ببین , من مطمئن هستم این شعر رو برای من گفته ...

    مریم نگاهی کرد و گفت : من چیزی نمی فهمم ....
    گفتم : این جا رو ببین میگه ...

    مریم نگذاشت حرفم تموم بشه , گفت : نه , رعنا این طور نیست ... بیخودی به خودت وعده نده ...
    شعر مولانا ربطی به تو نداره ...

    ولی قبول نکردم و هزاران بار اون شعر رو خوندم تا بفهمم اون می خواست به من چی بگه ....
    امتحانات تموم شد ... و دانشگاه تعطیل ...

    و من دیگه سعید رو ندیدم ... اون رفت توی خاطرات من ولی مثل هر دختر جوونی که عاشق شده باشه و به عشقش نرسیده باشه , غمگین شده بودم و از اون همه شور و حال و سرزندگی خبری نبود ...

    باز مامان مهمون داشت و ما راهی شمال شدیم ...

    این بار من تمام مدت یک گوشه نشسته بودم و فکر می کردم ,,
    حتی اعتراض های مامان هم منو ناراحت نمی کرد ... و سوالاتی که اون مرتب از من می کرد ... چته ؟ چرا اینطوری می کنی ؟ مریضی ؟
    خوب بگو چی شده ؟
    و من جوابی نداشتم که اونو راضی کنه ... نه از دریا لذت می بردم نه از جنگل ...
    کلا عوض شده بودم و هیچی نمی تونست باعث خوشحالی من بشه ....

    با خودم می گفتم یعنی من اشتباه کردم ؟ اون نگاه ها عادی نبود ...
    من عشق رو تو چشمهای اون دیده بودم ...
    اگر غیر از این بود شاید منم کنار می کشیدم ... ولی من اون اشتیاق رو در هر بار برخورد نگاهمون احساس کرده بودم .....
    تابستون تموم شد و ترم جدید شروع شد و من به دنبال سعید هر گوشه ی دانشگاه رو گشتم ...

    هر روز جلوی دفتر استادها کشیک می دادم و توی کلاس ها سرک می کشیدم به امید اینکه سعید رو ببینم ...
    یک هفته با این وضع گذشت و من دیگه ناامید شدم .... تا یک روز من و مریم داشتیم می رفتیم سراغ ماشین ... از دور دیدمش ...
    یک کیف دستش بود و با عجله می رفت به طرف در خروجی ...

    خوشبختانه مریم اونو ندید .....
    فکر کردم ... رعنا ولش نکن ... برو ببین واقعا تو اشتباه کردی ؟

    به مریم گفتم : مریم جون امروز خودت برو خونه ... من باید برم جایی ...
    مریم تعجب کرده بود و قبل از اینکه منو سوال پیچ کنه , با عجله رفتم طرف ماشین ...
    سوار شدم و دور زدم و خودم رسوندم به سعید ؛؛ داشت سوار تاکسی می شد ... تعقیبش کردم ... چند خیابون اونطرف تر پیاده شد ... و تو ایستگاه اتوبوس ایستاد ...
    من فرصت رو از دست ندادم ... نگه داشتم و پیاده شدم ؛ و خودمو به اون رسوندم  ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان