داستان رعنا
قسمت هشتم
بخش دوم
گفتم : خواهش می کنم ...
می دونم که فکر می کنین من دختر پررویی هستم و بی بند و بار ... ولی اینطور نیست ...
این فقط در مورد شما پیش اومده و من نمی تونم صبر کنم ... دیگه صبری ندارم ... از همون موقع که .... خودتون می دونین تو شک و دودلی موندم ......
دستهاشو به هم مالید و یکم به اطراف نگاه کرد و گفت : این تقصیر منه یا شما ؟
به هر حال الان دارم میگم براتون سوءتفاهم پیش اومده .... در هر صورت من عذرخواهی می کنم ... متوجه شدم شما چی می خواین بگین ...
متاسفم ... لطفا فراموش کنین ... نمی شه , من به شما میگم یکم زیادی موضوع رو جدی گرفتین ......
گفتم : باشه , قبول ... فقط بهم بگین اشتباه نکردم , همین برام کافیه ...
گفت : نه , شما اشتباه کردین ... اون طوری که شما فکر می کنین نیست ... من باید برم ... لطفا خودتون رو اذیت نکنین .. .شما زندگی خوبی دارین , به درستون برسین ... ببخشید ...
و پیاده شد و رفت ... ولی چنان آشفته به نظر می رسید که حرفشو باور نکردم ...
نمی خواستم ولی اشکم مثل سیل روان شده بود ...
راه افتادم ...
بلند با خودم حرف می زدم ... که من اشتباه کردم ؟ که فراموش کنم ؟
از خود راضی فکر می کنه کیه ..... من رعنام ... همون طور که عاشقت شدم میندازمت تو سطل آشغال ...
حالا می بینی آدم خودخواه ...
چی فکر کردی ؟ غرور منو می شکنی ؟ اگر یک روز به پام بیفتی دیگه بهت محل نمی ذارم ..... ( در حالی که اشک هامو پاک می کردم ) گریه ام نمی کنم ...
با همون حال رسیدم خونه ...
مامان از دیدن من ترسید و پرسید : چی شده ؟ تصادف کردی ؟
گفتم : نه ... تو رو خدا مامان به من کاری نداشته باش ...
شوکت خانم لطفا به مریم بگو بیاد پیش من ...
شوکت نگاهی به مامان کرد ... و پرسید : اجازه می دین ؟
مامان گفت : ظاهرا حالش خوب نیست ... ما که غریبه ایم فقط با مریم باید حرف بزنه ...
تو از من اجازه می خوای ؟ خوبه که از صبح تا شب با هم هستن ... اصلا من کی گفتم مریم نیاد اینجا ؟ دخترت خودش افاده ایه ...
شوکت خانم با عجله رفت ...
دست و صورتم رو شستم و لباس عوض کردم ...
تصمیم گرفته بودم فراموشش کنم و می خواستم بهش عمل کنم ...
اون روز ساعت ها با مریم حرف زدیم و من جلوی اون قول دادم که دیگه همچین کسی تو زندگی من نخواهد بود ...
ناهید گلکار