خانه
358K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۶/۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتم

    بخش چهارم




    تا اینکه حالم رو به بهبودی رفت و تونستم از رختخواب بیام بیرون ...
    یک روز مریم با یک سینی خوراکی , هیجان زده اومد پیش من ...
    متوجه ی تغییر حالت اون شده بودم ...

    در حالی که سعی می کرد آروم به نظر برسه , گفت : رعنا بیا اینو آوردم با هم بخوریم ...
    گفتم : اونو ول کن ... بگو چی شده ؟ ...

    خندید و گفت : از کجا فهمیدی ؟ ای لعنت به من ... باور کن سه ساعته دارم با خودم مبارزه می کنم بهت نگم ولی دلم نیومد ....
    و نشست روی تخت کنار من و گفت : رعنا باورت نمی شه چه اتفاقی افتاد ... صبح که وارد دانشگاه شدم ...
    استاد رو دیدم ... قبل از اینکه من سلام کنم , اومد جلو و ازم پرسید : ببخشید برای خانم جهانشاهی اتفاقی افتاده که نمیاد دانشگاه ؟ ...
    منو میگی داشتم پس میفتادم ...

    گفتم : بله , مریض شده ... خیلی سخت ...
    گفت : چی شدن ؟
    گفتم : کسی نمی دونه ... تب می کنه و حالش بده ... نمی خواستم بگم اوریون گرفتی ... آخه اصلا آمادگی نداشتم ... باورم نمی شد که اون بیاد و از تو بپرسه ...خیلی برات نگران بود ... و راستش ازم خواهش کرد .. . بهت نگم که احوال تو رو پرسیده ...

    تو راست می گفتی یک مشکلی داره که نمی تونه به تو نزدیک بشه ...
    مریم می گفت و من مات و مبهوت بهش نگاه می کردم ... باورکردنی نبود .. نور امید تو دلم افتاد ...
    اشک تو چشمم حلقه زد و گفتم : می دونستم ... مریم به خدا می دونستم ... اون حتی حواسش بوده که من دانشگاه نرفتم ... باورت میشه ؟ اگر دوباره سراغم رو گرفت , بازم همینو بگو ...
    اصلا بهش بگو دارم می میرم ... گریه ام بکن ...
    بگو دکتر گفته از زندگی سیر شده ... هیچ کس نمی دونه دلیل مریضیش چیه ...

    گفت : نه این که درست نیست .. .بعدا می فهمه بد میشه ... نه سعی می کنم دو پهلو حرف بزنم ....
    حالا یک چیزی بهت بگم ... دیدی گفتم اگر بهش محل نذاری خودش میاد سراغت ؟ حالا هم همین کارو بکن ...  تا چشمت بهش افتاد همه چیز یادت نره ...


    با اینکه حالم زیاد بد نبود نمی خواستم برم دانشگاه ...
    دلم می خواست نگران من بمونه و اشتیاقش برای دیدن من زیاد بشه ...
    بعد از بیست روز رفتم دانشگاه ... اونم برای دادن امتحانات ...
    برف سنگینی باریده بود ... مامان اجازه نداد ماشین رو ببرم و ما با راننده رفتیم ...
    دم در منتظر مریم بودیم که علی اومد و سرشو خم کرد و زد به شیشه ی ماشین ... یکم اونو دادم پایین ... گفت : سلام , بهتر شدی ؟ حالت خوبه ؟ خیلی وقته ندیدمت ...
    گفتم : مرسی , تو خوبی؟ چرا نرفتی ؟ دیرت نشه ... بیا تا یک جایی با ما بریم ...

    گفت : من امروز نمی رم ... اومدم حال تو رو بپرسم ...
    گفتم : خوبم ....
    گفت : مراقب خودت باش ...

    مریم اومد ... سوار شد و رفتیم ......

    ولی من بازم از طرز نگاه کردن علی خوشم نیومد ... خوب آدم می فهمه وقتی یک مرد منظور خاصی داره , طور دیگه ای نگاه می کنه و اون روز بازم اون طرز نگاه علی , منو به فکر انداخت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان