داستان رعنا
قسمت نهم
بخش اول
بعد از اینکه امتحان تموم شد , راننده منتظر بود ما رو برگردونه ...
زود کت هامون رو تنمون کردیم که برگردیم ...
از راهرو گذشتیم و از جلوی در یک کلاس که رد شدیم , دوباره سعید رو دیدم ... از کلاس اومد بیرون ...
بدون اختیار هر دو مدتی ایستادیم ... یک سکوت کوتاه ولی پر از معنا ... هم برای اون هم برای من ...
حالی که من داشتم رو تو صورت سعید هم می شد دید ولی اون سعی می کرد نشون نده و من دلم می خواست سعید بدونه من چه حالی دارم ...
اومد جلو ... گفتم : سلام استاد ..
گفت : سلام , حالتون خوب شد ؟
گفتم : بله , بهترم ...
گفت : میشه یک جایی چند کلمه با شما حرف بزنم ؟ ...
گفتم : بله , استاد ... حتما ... کجا ؟
گفت : چند دقیقه بیشتر وقت شما رو نمی گیرم ... هر کجا باشه فرقی نمی کنه ...
گفتم : من امروز ماشین ندارم ...
گفت : ماشین لازم نیست ... با من بیاین ...
مریم نگاهی به من کرد و پرسید : منم بیام ؟ ...
با سر گفتم : نه ....
سعید راه افتاد و منم دنبالش رفتم ...
در یک اتاق رو باز کرد و رفت کنار و به من گفت : بفرمایید ...
رفتم تو ... نمی دونم چرا اینقدر خیالم راحت شده بود ...
من همینو می خواستم ... اینکه با سعید حرف بزنم ,, دیگه آروم بودم ... حتی قلبم اون تپش قبل رو نداشت ... امیدوار شده بودم و فکر می کردم من دیگه به اون رسیدم و تو ذهنم نقشه می کشیدم که حالا در جواب عشق اون ؛ چی بهش بگم ...
سعید در کلاس رو بست و روی یکی از میزها یک ور نشست ... در حالی که من به صورتش نگاه می کردم و اون به دیوار , منتظر بودم ببینم چی می خواد بگه ...
کمی مردد بود ولی آروم و متین آب دهنشو قورت داد و گفت : معطلتون نکنم ... می خواستم یک بار با شما حرف بزنم تا این سوءتفاهم کاملا برطرف بشه ...
چون من در این مورد بی تقصیر نبودم , احساس خوبی ندارم ... من اشتباه کردم و به غلط و ناخواسته شما رو هم درگیر این اشتباه کردم ...
شما خانم عاقل و با شخصیتی هستن , من دلم نمی خواست باعث این ناراحتی باشم ...
این ترم آخره که من اینجا هستم و سعی می کنم تا اونجا که امکان داره از شما دور باشم تا این موضوع فراموش بشه ...
دلیلش رو اگر از من بپرسین بهتون میگم , خیلی مختصر .... چون شما خودتون باید متوجه ی حرفای من بشین ..
من و شما هر دو یک حال روز رو داریم با علم به اینکه از الان تا ابد بین ما فاصله هست و من اینو نمی دونستم ...
گفتم : فاصله رو میشه از بین برد ... این دست خودمونه ...
یک پوزخند زد و گفت : ولی این فاصله نیست , یک شکاف عمیق و غیرقابل باوره ... برای شما یعنی افتادن توی ته یک شکاف عمیق ... نمی خواین که برای افتادن تو این شکاف تلاش کنین ؟ ...
گفتم : به من راست بگین , خواهش می کنم ... من در مورد شما اشتباه نکردم ... نه ؟
گفت : چرا اشتباه کردین ... خدا رو شاهد می گیرم من اونی نیستم که شما فکر می کنین و راستش شما هم اونی نیستین که من فکر می کردم ...
گفتم : بهم بگین من حق دارم بدونم چرا با من چنین رفتاری می کنین ؟ ...
ناهید گلکار