داستان رعنا
قسمت دهم
بخش دوم
گفت : رعنا ؟ نمی دونم چی شد و چرا بین ما این اتفاق افتاد ....
گفتم : تو به این عشق میگی اتفاق ؟ بگو چرا بین ما این عشق به وجود اومد ....
آه بلندی کشید و گفت : تو معنی بی پولی رو می دونی چیه ؟
می دونی نصف روز درس خوندن و نصف روز کار کردن و از بی خوابی مریض شدن یعنی چی ؟ پدرم دبیر ادبیات بود و الان بازنشسته شده ... خودش بود و همون حقوق بازنشستگی ...
من یک خواهر بزرگ تر از خودم دارم ... ملیحه دندانپزشکه و یک برادر کوچیکتر , مجید ... اون داره پزشکی می خونه ...
هر سه تای ما گلیممون رو خودمون از آب کشیدیم بیرون ...
می دونی از کی فهمیدم که ما به درد هم نمی خوریم ؟
وقتی ماشینت رو دیدم ...
من هر روز با اتوبوس میام و برمی گردم ...
گفتم : پس فقط تو مثل پدرت ادبیات خوندی ؟
گفت : شنیدی من چی گفتم ؟
گفتم : آره بابا ... شنیدم ...
خندید و گفت : آره , چون وقت زیاد برای درس خوندن نداشتم ... کار می کردم ... از دوم دبیرستان سر کار می رفتم و به خانواده ام کمک می کردم ... با این حال تونستم فوق لیسانس بگیرم ...
البته خیلی آسون نبود ...
سعید آهسته و آروم منو با خانواده اش تقریبا آشنا کرد ...
من گوش می کردم و هیچ ایرادی توی اون زندگی نمی دیدم ...
به خیابون ری رسیدیم ... از کوچه های باریک و تنگ گذشتیم و توی کوچه ای به نام در دار جلوی یک در خاکستری رنگ چوبی و قدیمی که بین دیوارهای کهنه و وارفته که منظره ی خوبی نداشت , ایستادیم ...
من اصلا تصورشو هم نمی کردم که چنین جاهایی هم توی تهران وجود داشته باشه ...
ناهید گلکار