خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۶/۲/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دهم

    بخش سوم



    از صورتم کاملا پیدا بود که ترسیدم و از اومدنم پشیمون شدم ...
    سعید پرسید : تو حالت خوبه ؟ متاسفم تو رو این شرایط قرار دادم ... می خوای برگردیم ؟
    گفتم : نه , فقط نگران برخورد پدر و مادرت هستم ...
    گفت : اگر اینه که خاطرت جمع باشه ... زنگ بزنم ؟
    لبم رو گاز گرفتم و بهش نگاه کردم ...
    گفتم :بزن ...

    و اون دستشو گذاشت روی زنگ و دو بار زنگ زد .....


    خانم جوون و قدبلند و لاغر اندامی درو باز کرد ...
    اصلا کار سختی نبود که بفهمی اون خواهر سعیده ....
    با خوشرویی گفت :  سلام خوش اومدین ...

    یکم خیالم راحت شد ...
    وقتی وارد شدم , همه ی اعضا خانواده توی حیاط بودن و از من استقبال کردن ...
    با دلهره گفتم : سلام ....

    همه ی اونا با خوشرویی به من جواب دادن و تعارف کردن که برم تو ...
    هوا کاملا تاریک شده بود و اونا همه ی چراغ ها رو روشن کرده بودن ...
    حیاط بزرگی بود با یک حوض کم عمق ... شاید طول اون ده متر می شد ...
    ماهی های قرمز درشتی که تعداد زیادی هم بود و چند تا مرغابی ... که توی آب بودن توجه آدم رو توی اون زمستون به خودش جلب می کرد ...
    طرف راست و روبروی حیاط ساختمون بود ... که با چند تا پله از سطح زمین قرار داشت و سراسر اون ساختمون هم زیرزمین داشت ... انگار دو طبقه بود ...

    دو ردیف باغچه دو طرف حوض قرار داشت که برف های حیاط توی اونا تلنبار شده بود ...
    منو به ساختمون روبرو بردن که معلوم می شد مرتب تر از بقیه جاهاست ....
    از چند تا پله بالا رفتیم و رسیدیم به یک اتاق که مشخص بود مهمون خونه ی اوناست ...
    یک دست مبل کهنه و قدیمی و چند تا قاب عکس و یک میز چهارگوش کوچیک با شش تا صندلی چوبی دور ...
    چیز به خصوص دیگه ای اونجا نبود ...
    سعید گفت : رعنا خانم آشنا بشو ... پدرم ( مرد کوتاه قدی بود با موهای سفید و صورتی روشن و دانا ... تمیز و دوست داشتنی ) ...
    گفت : به خونه ی ما خوش اومدی بابا ...
    بعد سعید گفت : مادرم گوهر خانم ( زن نسبتا چاق و قدبلندی بود با صورتی مهربون ... شکل شوکت خانم به نظرم اومد )
    گفت : صفا آوردین ... قدم سر چشم گذاشتین ... خوش اومدین .....

    و بعد سعید رو کرد به خواهرش که با شوهر و دو تا بچه اش کنار هم ایستاده بودن ...
    گفت :خواهرم ملیحه ... آقا مجتبی رستگاری ... ( آقا مجتبی مرد لاغر اندام کوتاه قدی بود با ته ریش که هنگام سلام کردن به من نگاه نمی کرد ) و حمید آقا و هانیه خانم ( حمید هشت سال داشت و هانیه سه ساله بود )

    ... و برادرم مجید سال چهارم پزشکی ... دکتر بعد از این ... ( همه با هم خندیدن و منم با اونا همراه شدم ) ....

    خوب حالا بفرمایید ...
    در حالی که همه داشتن می نشستن , گفتم : ببخشید مزاحم شدم ...

    ملیحه با مهربونی زیر بغل منو گرفت و گفت : خواهش می کنم ... شما قابل دونستین تشریف بیارین خونه ی ما ... خوشحال شدیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان