داستان رعنا
قسمت یازدهم
بخش اول
وقتی فکر می کردم من توی اون خونه زندگی کنم , دلم به شدت گرفت و غم بزرگی اومد به دلم ...
یک سنگینی خاصی توی قفسه ی سینه ام احساس می کردم که راه نفسم رو می بست ...
با خودم تکرار می کردم نه , وحشتناک بود ... حتی دو روز هم توی اون خونه دوام نمیاوردم ...
و همون جا فهمیدم سعید رو از دست دادم ...
چون به خاطر هیچکس حاضر نبودم چنین بلایی سر خودم بیارم ... حتی اگر همه با ازدواج ما موافق باشن , بازم نباید زندگیمو نابود کنم ...
با سرعت خودمو به خونه رسوندم و با عجله رفتم تو اتاقم ...
مامان نگران من شده بود و نزدیک در بود ...
تا اومد بپرسه کجا بودی ... من از جلوی اون رد شدم رفتم و تا به اتاقم رسیدم ... درو محکم زدم به هم و قفل کردم ...
خودمو روی تخت انداختم ... بالشتم رو توی صورتم گرفتم و های و های با صدای بلند گریه کردم ...
خیلی طول نکشید که مامان و بابام پشت در بودن و منو صدا می کردن ...
مامان تقریبا داد می داد : خوب باز کن , ببینم چی شده ؟ ... برای چی اینقدر منو حرص میدی ؟ ... کجا رفته بودی ؟ ....
چاره نداشتم ... مامان ول کن نبود ...
درو باز کردم ... هر دو اومدن تو .... و من باز خودمو پرت کردم روی تخت ...
بابا کنارم نشست و دست کشید روی سرم و پرسید : کی جرات کرده نازدونه ی منو این طور برنجونه ؟
حرف بزن بابا ... من خودم حلش می کنم ...
دستمو گذاشتم روی صورتم و گفتم : تو رو خدا چیزی به من نگین ... بعدا براتون تعریف می کنم ..
مامان هم دستمو گرفت و گفت : بگو , ما هم نگرانت شدیم ... خوب نمی تونیم تو رو اینطور ناراحت ول کنیم ...پس بگو از چی ناراحت شدی ؟ برای خودتم بهتره , راحت میشی ... ما که غریبه نیستیم ...
بلند شو , لباستو عوض کن ... دست و صورتت رو بشور ... بگو ببینم چی شده ...
گفتم : مامان بذار بخوابم ... به جون خودتون حالم که بهتر شد براتون تعریف می کنم ...
ناهید گلکار