خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۰:۵۶   ۱۳۹۶/۲/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت یازدهم

    بخش دوم



    مامان که حال منو دیده بود , به شوکت خانم گفت : یک مُسکن براش بیار ...
    شوکت هم که نگران جلوی در ایستاده بود , فورا قرص رو با یک لیوان آب آورد ...

    انگار شدیدا بهش احتیاج داشتم ... خوردم ... و رفتم زیر لحاف و اونو کشیدم روی سرم ...
    مامان چراغ رو خاموش کرد ...

    من چشمامو بستم و تا اونجایی که می شد سعی کردم دیگه به اون موضوع فکر نکنم ...
    برای همین خیلی زود خوابم برد ...

    نمی دونم چقدر طول کشید تا بیدار شدم ...
    چشمم رو که باز کردم , هر دوی اونا رو نگران کنارم دیدم ....
    از خودم خجالت کشیدم که باعث ناراحتی اونا شده بودم ...
    مهربونی و محبت اونا منو تحت تاثیر قرار داد ...

    نشستم روی تخت ... مامان باز می پرسید و کنجکاو بود ...
    در حالی که بابا دستش روی شونه های من بود ... کل ماجرا رو از اول تا آخر , همونطوری که اتفاق افتاده بود , براشون تعریف کردم و خیلی صادقانه تمام احساسم رو به اونا گفتم ...
    بابا در حالی که اشک تو چشمش حلقه زده بود و موهای منو نوازش می کرد ... گفت : وای رعنا ... خدا بهمون رحم کرد ... تو از اول اشتباه کردی ... آخه چرا بابا ؟ تو که این طور دختری نبودی ... چرا ما رو تو جریان نگذاشتی ؟ ...
    ولی خوشحالم که طرف آدم ناتویی نبود و ازت سوءاستفاده نکرد و چقدر خوشحالم که دختر عاقل و فهمیده ای دارم که زود متوجه شد ....
    سرشو تکون داد و به مامان گفت : وای سیمین خطر بزرگی از سرمون گذشت ...
    خدا به من رحم کرد ... دیگه با تو موافقم ... رعنا بره پیش امیر , همون جا درس بخونه ...
    یک خونه می گیریم و بچه ها اونجا زندگی کنن ...
    خودمون هم می ریم بهشون سر می زنیم ... از اینجا هر چی زودتر دور بشه , بهتره ... موافقی بابا ؟
    گفتم : آره , می خوام برم ... دیگه نمی خوام اینجا بمونم ... می خوام از این محیط دور بشم ... فقط یکم بهم فرصت بدین تا از چیزای که اینجا دارم دل بکنم ...
    بابا گفت : مرسی دختر بابا که اینقدر عاقل و سنجیده اس ...
    مامان هیجان زده شده بود و می گفت : نه , صبر نمی کنیم ... من هر چی زودتر کاراشو می کنم تا بره ... صبر برای چی ؟
    بلند شدم و سه تایی با هم شام خوردیم ...

    احساس می کردم از یک گرفتاری بزرگ خلاص شدم ... نمی دونم چرا خیلی زود با این مسئله کنار اومدم و دیگه تصمیم نداشتم به سعید فکر کنم ...
    هر وقت یادش میفتادم , احساس بدی به من دست می داد و ترجیح می دادم سرم رو به یک چیزی گرم کنم ... خیلی هم ناراحت نبودم و از اینکه از اون معرکه ای که یک سال بود خودمو توش انداخته بودم کنار کشیدم , راضی بودم ...
    سه تا امتحان دیگه مونده بود ... با مریم رفتیم و برگشتیم ... بدون اینکه حتی سراغ سعید رو بگیرم یا براش توضیحی بدم .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان