داستان رعنا
قسمت سیزدهم
بخش سوم
از رو نرفتم و گفتم : آخه بابا جون ... اون فقط پول نداره ... بی سر و پا که نیست , استاد دانشگاهه ...
مامان گفت : مثل اینکه یادت رفته گفتی بدبخت و بیچارن ... آدم حالش به هم می خوره ... نگفتی از خودت بدت میاد ؟ حالا انتظار داری ما دوباره حرف تو رو گوش کنیم ؟
بابا داد زد : مگه نگفتم بحث نکنین ؟ تموم شد و رفت ... اجازه نداری همین ...
گفتم : بابا جونم به خدا من سعی کردم ... دیدی که می خواستم فراموشش کنم ... ولی نشد ... چیکار کنم ؟ نتونستم ... همه ی فکر و ذکر منِ بیچاره شده سعید ... نمی تونم دیگه , خودمو که نمی تونم بکشم ....
مامان گفت : من بهت نگفتم ؟ اگر واقعا می خواستی , همون روز که دلسرد شده بودی می رفتی , الان راحت شده بودی ...
هی امروز و فردا کردی , نشستی بهش فکر کردی , اینم نتیجه اش ...
تنها راهی که داشتم گریه بود ... که آماده بودم .... و با صدای بلند شروع کردم تا دل اونا برام بسوزه ...
ولی بابا عصبانی تر شد و گفت : مگه نگفتم برو تو اتاقت ؟ ... اونجا هر چی می خوای گریه کن ... اگر از گریه کور بشی و خون از چشمت بیاد , فایده نداره ... امکان نداره بذارم تو این اشتباه رو بکنی ...
حرف آخرم همینه ... تا اون روی سگ من بالا نیومده برو تو اتاقت ... من جنازه ی تو رو هم روی دوش اونا نمی ذارم ...
پاهام سست شده بود و قدرت حرکت نداشتم .. دلم می خواست غش کنم تا دل اونا به حال من بسوزه ولی غش نکردم ...
و مجبور شدم برم تو اتاقم ...
می دونستم که بابای من حرفشو عوض نمی کنه و راه دیگه ای برای من باقی نمونده ...
اون شب تا صبح حتی یک پلک نزدم ... و صبح قبل از اینکه بابام از خونه بره , از اتاقم اومدم بیرون تا ببینمش و باهاش حرف بزنم ...
گفتم : سلام بابا جون ...
گفت : سیمین ,, رعنا از اتاقش بیرون نمیاد تا من برگردم ... زنگ می زنم و ساعت حرکت رو بهت میگم ... شما وسایلشو جمع کن ... باید هر چی زودتر حرکت کنین ...
بدون اینکه حرفی بزنم , برگشتم به اتاقم ...
در این جور مواقع راضی کردن مامان آسون تر از بابام بود ...
یک ساعت بعد ,, مامان شوکت خانم رو صدا کرد و گفت : من باید برم , کار دارم ... رعنا از اتاقش بیرون نمیاد ... اگر اومد , از چشم تو می بینم ... مریم هم حق نداره این طرفا پیداش بشه ....
ناهید گلکار