داستان رعنا
قسمت چهاردهم
بخش اول
دلم نمی خواد صداتو بشنوم ...
من دیگه چیزی حالیم نبود فریاد می زدم و دور خونه می دویدم نفسم داشت بند میومد ...
نمی خواستم برم و صبور هم نبودم ... همون طور گریه کنون می گفتم : دروغ گفتین منو دوست دارین ... مگه شما نبودین که گفتین منو از خودتون جدا نمی کنین ؟ من نمی خوام برم ...
نمی رم ... مگر مُرده باشم ... جنازه ی منو از این خونه می برین .. حالا می بینین ...
حالا شوکت و آقا کمال و مریم هم که اونجا بودن , گریه می کردن ... مامان می گفت : با این کولی بازی ها نمی تونی ما رو قانع کنی ...
بابا اومد جلو و منو گرفت و بغلم کرد و گفت : نکن عزیز بابا ... این کارا مال آدم عاقل نیست ...
بیا اینجا بشین باهات حرف بزنم ... خودت می دونی که منم دلم نمی خواد تو از پیشم بری ... خودت باعث شدی ..... اگه این مسئله نبود امکان نداشت یک روز از تو جدا بشم , اما حالا فرق می کنه ... موندن تو باعث بدبختی همه ی ما میشه ... پس دیگه تمومش کن و اینو بدون من بیشتر از تو ناراحتم ... وقتی فکر می کنم مدتی تو رو نمی بینم , دیوونه میشم ...
می دونی این واسه ی من چه معنی میده ؟ درک می کنی ؟ می دونی وقتی اینطوری گریه می کنی با اعصاب من چیکار می کنی ؟ (منو گرفت تو آغوشش و محکم بغلم کرد و دست کشید روی موهام ) نمی تونم بابا ناراحتی تو رو ببینم ...
خودت بهتر می دونی چقدر برای من عزیزی ... آخه بابا جون تو تنها دختر منی و تو رو با دنیا عوض نمی کنم ... دوستت دارم عزیزم خیلی زیاد ( بغض کرده بود و چشماش پر از اشک بود و من دل می زدم ) خواهش می کنم ازت اینطوری نرو ,, راضی شو ...
من دلم نمی خواد با نارضایتی از این خونه بری ... اگر یک سال موندی و همه چیز آروم شد , خوب برمی گردی ... چیز مهمی نیست ...
فقط دلم می خواد این کارو به خاطر بابا بکنی ... آروم و متین و عاقل همون طوری که همیشه هستی ... من خوشبختی تو رو می خوام ...
من پدرتم , بد تو رو نمی خوام .. حالا برو حاضر شو ... دیگه نبینم این کار رو بکنی ... منو ناراحت نکن ...
واقعا آروم شده بودم و با وجود غم زیادی که داشتم تصمیم گرفتم به حرف اون گوش کنم و برای رفتن آماده بشم ...
آخه من عاشق پدرم بودم و وقتی تو آغوش اون قرار می گرفتم احساس می کردم دنیا مال منه ...
پس راضی شدم ...
و همین طور که اشک می ریختم وسایلم رو جمع کردم و با کمک مریم و شوکت توی چمدون ها جا دادم ...
ناهید گلکار