داستان رعنا
قسمت چهاردهم
بخش دوم
وقتی همه چیز آماده شد , شوکت خانم به زور چند قاشق سوپ به من داد ...
مامان می گفت : باید امشب زود بخوابیم تا بتونیم صبح از خواب بیدار بشیم ...
از مریم و شوکت خانم خداحافظی کردم و خوابیدم ...
مامان مرتب به من سر می زد ولی دوست نداشتم باهاش حرف بزنم ...
اینکه سعید رو می خواستم برای همیشه ترک کنم از طرفی و جدا شدن از بابام و دوری از مریم و شوکت خانم ... حتی اون خونه که تمام عمرم رو توی اون زندگی کرده بودم از طرف دیگه , آزارم می داد و برام سخت بود ...
ولی چاره ای نداشتم ...
تا همه رفتن و تنها شدم اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که به سعید زنگ بزنم و خداحافظی کنم ..
.با ناامیدی شماره رو گرفتم ...
خود سعید گوشی رو برداشت ...
گفت: بفرمایید ...
گفتم : الو سعید ... خودتی ؟
گفت : رعنا ؟ تویی ؟ از کجا زنگ می زنی ؟
گفتم : خونه ...
گفت : حالت خوبه ؟ چیکار کردی ؟ زود برام تعریف کن ... در چه حالی هستی ؟ نگرانتم ...
چه خوب شد زنگ زدی ... بابا گفت یکی همش زنگ می زنه قطع می کنه ... برای همین خودم نشستم پای تلفن ... حدس زدم تو باشی ....
گریه ام گرفت و با بغض گفتم : سعید حالم خیلی بده ... خوب نیستم ...
پرسید : چرا ؟ اذیتت می کنن ؟
گفتم : موضوع چیز دیگه ایه ... دارم می رم , فردا ساعت پنچ صبح پرواز دارم ... دارم می رم انگلیس ...
سعید من دوستت دارم ... عاشق توام ... دلم می خواد با تو باشم ... حاضر بودم هر کاری به خاطر تو بکنم ...
صدای مادر ش رو شنیدم ... می پرسید : چی شده سعید ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ ... کی بود ؟ چه خبری بهت دادن ؟ کسی مرده ؟ داداشم طوریش شده ؟ بگو جون به سر شدم ( و گوشی رو گرفت ) الو ... شما کی هستین ؟ الو چی شده ؟ به منم بگین ... حرف بزن ... تو کی هستی ؟
گوشی رو قطع کردم و تکیه دادم به دیوار و آروم خودمو ول کردم روی زمین و زار زار گریه کردم ...
ناهید گلکار