داستان رعنا
قسمت چهاردهم
بخش چهارم
من داشتم حاضر می شدم و بابا بین در ایستاده بود ... گاهی به بیرون نگاه می کرد و گاهی به من ...
مضطرب بود ... راننده اومد و ساک منو گرفت ... اول فکر کردم بابا منتظر اونه ولی دیدم بازم لای در ایستاده ... بالاخره اومد جلو و با تردید از من پرسید : تصمیمت چیه بابا ؟
الان می خوایم بریم خونه ... چیکار می خوای بکنی ؟ دوباره بلیط بگیرم یا سر حرفت هستی ؟
گفتم : از چی حرف می زنین ؟ ...
گفت : هنوز فکر می کنی زندگی خوبی با اون مرد داری ؟
خجالت کشیدم ... دلم نمی خواست اون حرف رو بزنم ولی باید می گفتم ..... وگرنه باید می رفتم ...
همین طور که سرم پایین بود , گفتم : بله ... بابا تو رو خدا کمکم کن ...
دستی کشید به موهای من و گفت : تو مرده بودی ... خدا دوباره تو رو به من داد ... وقتی پیدات کردیم سیاه و کبود بودی , شاید نفس هم نمی کشیدی ...
از خونه تا بیمارستان هزاران بار مردم و زنده شدم ... خیلی سخت بود که بچه ام داشت روی دستم تموم می کرد ... اون زمان تنها چیزی که می خواستم تو بودی ...
بدون تو زندگی برای من معنا نداره ولی اگر با این مرد هم ازدواج کنی انگار منو کُشتی ... اما بازم خودت می دونی ... برو تو راهرو نگاه کن ببین اون مردی که بیرون ایستاده همون کسی هست که تو میگی ؟ ...
بدو رفتم و از لای در نگاه کردم ... سعید بود ...
زود درو بستم و گفتم : تو رو خدا بابا باهاش کاری نداشته باش .
گفت : نگران نباش ... چند روزه که اینجاست ... حتما مریم بهش خبر داده وگرنه از کجا می دونسته تو اینجایی ؟
اومدم چیزی بگم ...
گفت : نمی خواد حرف بزنی ... می ذارم به عهده ی خودت ... بچه که نیستی ...
گفتی : اسمش چیه ؟
گفتم : سعید ...
گفت : فامیلش ...
گفتم :موحد ...
ناهید گلکار