داستان رعنا
قسمت چهاردهم
بخش پنجم
بابا رفت بیرون و از همون جا بلند صدا کرد : آقای موحد ...
سعید برگشت ... رنگ از صورتش پرید و گفت : بله ...
بابا گفت : تشریف بیارین ...
سعید با یک مکث کوتاه اومد جلو و گفت : امر بفرمایید ...
بابا گفت : می بینم چند روزه نگران اینجا هستید ... مایلید بیاین خونه ی ما و صحبت کنیم ؟
سعید گفت : من فقط نگران بودم ... دلم نمی خواد باعث ناراحتی شما باشم ... قسم می خورم تا حالا هم کاری نکردم که دختر شما ...
باور کنین شرایط رو درک می کنم ... اجازه بدین مزاحم نشم ... چون می دونم که از ناچاری این حرف رو به من می زنین قربان ...
بابا گفت : به رعنا علاقه داری ؟
گفت : بله ... ولی دلیلی برای اومدن ندارم چون منم مثل شما می دونم شدنی نیست ...
بابا گفت : ممنونم ... ولی اگر دلتون می خواد می تونین فردا شب ساعت شش بیاین منزل ما وگرنه همین جا همه چیز تموم میشه ...
سعید فکری کرد و گفت : از نظر شما اشکالی نداشته باشه , باعث افتخار منه ... تنها بیام ؟
بابا گفت : نه , لطفا با پدر و مادرتون ... شب بخیر ...
من هم خوشحال بودم و هم شرمنده ,, از اینکه حرفم رو به کرسی نشونده بودم , از پدرم خجالت می کشیدم ...
بابا بدون اینکه حرفی به من بزنه و به من بگه واقعا چه تصمیمی گرفته , منو با خودش برد خونه ...
وقتی رسیدم همه خوشحال بودن ... اسپند دود کردن و از من پذیرایی کردن ...
ولی با شنیدن خبری که بابا بهشون داده بود به زودی غم رو به راحتی می شد تو صورت مامان و شوکت خانم دید ... حتی آقا کمال هم تا چشمش به من میفتاد با تاسف سرشو تکون می داد و می گفت : الله واکبر ...
نمی دونم بابا به مامانم چی گفته بود که اون در حالی که حلقه ای از اشک توی چشمهاش بود , به من حرفی نمی زد و کاری رو که بابا گفته بود انجام می داد ...
ناهید گلکار