داستان رعنا
قسمت پانزدهم
بخش سوم
بابا گفت : خیلی خوبه که شما ما رو درک می کنین ... ببخشید شغل شما چیه آقای موحد ؟
گفت : چاکر , بازنشسته ی آموزش و پرورش هستم ... سی سال دبیر ادبیات بودم ...
من لیسانس دارم ... سعید هم مثل خودم ادبیات فارسی خونده و فوق لیسانسه ... ولی دخترم دندانپزشک شده و پسر کوچیکم پزشکی می خونه ...
و خنده ی بلندی کرد و گفت : من از شما نمی پرسم که برخلاف اعتقاد من , الان ثروت بهتر از علم است ...
بابا گفت : نه , یک وقت اشتباه نکنین ... من برای کسانی که دنبال کسب علم هستن ارزش زیادی قائل هستم ... ثروت برخلاف علم چیزی نیست که آدم بتونه به داشتنش افتخار کنه ... من اینو می دونم چیزی که منو در رابطه با این وصلت نگران می کنه تفاوت فرهنگ و نوع زندگی ماست ...
رعنا طور دیگه ای بزرگ شده مثلا ... خانم موحد ,, جسارت نباشه خانم ؛؛ رعنا تا حالا چادر سرش نکرده ... شاید اصلا بلد هم نباشه ...
از این مثال متوجه می شین که من چی می خوام بگم ... تضاد این دو زندگی باعث آزار اون میشه ...
پدر سعید گفت : بله , درسته ... همین طور برای سعید که معیار هاش برای ازدواج چیز دیگه ای بود ...
بابا ادامه داد : بله , همین طوره ... خلاصه می کنم من و سیمین خانم چند روزه برای این تصمیم با هم حرف زدیم و بالاخره دو راه به نظرمون اومد ... و این تصمیم آخر ماست که خدمت شما عرض می کنم ...
با تمام احترامی که برای شما آقای موحد و خانم تون و آقا زاده قائل هستم , این تصمیم تغییر نمی کنه ....
خوب آقا سعید , چند روزی توی بیمارستان متوجه ی شما شدم و حدس زدم باید همونی باشین که رعنا با ما در موردش حرف زده بود ... و فهمیدم که شما هم در تب این عشق افتاده اید , درسته ؟ ...
سعید سرشو بلند نکرد و گفت : درست متوجه شدین ...
بابا گفت : ببینم علاقه ی شما به رعنا اونقدر هست که کاملا با خانوادتون قطع رابطه کنید ؟ برای همیشه ؟ ...
پدر سعید تونسته بود با حرف هاش ارتباط خوبی با پدرم برقرار کنه و من فکر می کردم داره بابا رو تحت تاثیر قرار میده ...
ولی با این حرف اون همه یکه خوردن و پدر سعید با تاسف سری تکون داد و گفت : جناب احتیاطا قصد سنگ اندازی که ندارید ؟
سعید گفت : می دونم منظورتون چیه ... ولی این امکان نداره ... به لحاظ یک سری برنامه هایی که برای آینده دارم , چنین چیزی رو نمی تونم قبول کنم ...
حاضرم برای اینکه عشقم رو به شما ثابت کنم هر کاری بکنم ... ولی گذشتن از پدر و مادرم تنها چیزی بود که فکر نمی کردم شما از من بخواین ...
بابا گفت : پس برنامه های شما برای آینده مهم تر از رعناس ؟ و نمی خواین به هیچ قیمتی از پدر و مادرتون بگذرین ... درست متوجه شدم ؟
سعید گفت : نه , این طوری بهش نگاه نکنین ... رعنا از همه چیز برای من مهم تر و عزیزتره ... وگرنه من الان اینجا نبودم ... ولی چرا باید این کارو بکنم ؟
اونا پدر و مادر من هستن ... من باید خیلی بی عاطفه باشم که از اونا بگذرم ...
ناهید گلکار