داستان رعنا
قسمت شانزدهم
بخش دوم
بابا داشت صبحانه می خورد ... رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش ...
دست منو گرفت و نشوند کنارش و گفت : حالت خوبه بابا ؟
گفتم : نه زیاد ... شما نمی دونین من چه حالی دارم ...
بابا جونم من خیلی شما و مامان رو دوست دارم ...
همین موقع مامان اومد و حرف منو شنید ... پرسید : ما رو انتخاب کردی ؟
بابا گفت : بسه سیمین , بهش فشار نیار ...
گفتم : چرا این موقع صبح ؟
باشه بعد از ظهر با هم حرف می زنیم ...
بابا گفت : منو که می شناسی , مقرراتی هستم ... باید امروز بهشون خبر بدم ... بگم بیان یا بگم دیگه این طرفا پیداشون نشه ...
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو گذاشتم روی شونه هاش ... این کارو کردم تا چشم تو چشم اون نباشم ... و گفتم : ببخشید میشه بگین بیان ؟ ......
من شکستن پدرم رو توی بغلم احساس کردم ... فرو ریخت و داغون شد ...
با دست منو پس زد ...
صورتش برافروخته شد و حالتی به خودش گرفت که تا اون زمان ندیده بودم ...
آهسته بلند شد و رفت بدون اینکه حرفی بزنه ...
اون خیلی امیدوار بود که با عشقی که بین من و خودش احساس می کرد , اونو انتخاب کنم ... و من واقعا ناامیدش کردم ....
بابا که رفت مریم اومد که منو ببینه ... نمی دونست که من به بابا چی گفتم ...
مامان که نمی تونست از ترس بابا به من حرفی بزنه ... تا چشمش افتاد به مریم , دقِ دلشو سر اون خالی کرد ... داد زد : اینجا چی می خوای ؟ کار خودتو کردی دیگه ... برو گمشو نمی خوام ببینمت ...
همش زیر سر تو بود ... دختره ی پررو , این تو بودی که برای اون عوضی خبر بردی و آوردی ... و منِ احمق هم دلم برات می سوخت که رات می دادم بیای اینجا تا جاسوسی کنی ...
برو گمشو ... اگر یک بار دیگه پاتو بذاری تو این خونه , قلم پاتو خورد می کنم ...
طفلک مریم گریه اش گرفت و با عجله رفت ... و من جرات نکردم ازش حمایت کنم ...
چون مامان تا مرز جنون رفته بود و صلاح نبود باهاش جر و بحث کنم ...
و برای اینکه جلوی چشمش نباشم , رفتم به اتاقم و درو بستم و تا تونستم گریه کردم ...
ناهید گلکار