خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۲:۰۳   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم



    اون روز ,, بابا به سعید خبر داد و برای ده روز بعد قرار عقد گذاشت ...
    از گوشه و کنار می شنیدم که باید عقد کنم و از اون خونه برم , بدون اینکه چیزی با خودم ببرم ...
    بابا گفته بود که حتی ماشین رو هم به من نمی ده ...
    من هنوز امیدوار بودم که پدرم تصمیمشو عوض کنه و این تنها دلخوشی من بود ...
    ده روز من با توهین ها و تحقیرهای مادرم و بی محلی های بابا و بی خبری از سعید , روزگار بدی گذروندم ... اصلا نمی فهمیدم در اطرافم چی می گذره .... 
    وسایلم رو جمع کردم ... لباس هام و کتابام ... ولی هر چی طلا داشتم رو توی یک جعبه کردم و گذاشتم روی میز ... نمی خواستم ... اصلا برام مهم نبود ...
    اینکه باید مادر و پدرم رو ترک کنم , آزارم می داد ....
    تا اون روز که باید عقد می شدم و از اون خونه می رفتم , رسید ...
    روزی که قرار بود سعید و پدر و مادرش دوباره بیان خونه ی ما ...
    حتی نمی دونستم چی باید بپوشم و چیکار کنم ... حیرون و سرگردون , فقط راه می رفتم و نفس می کشیدم ...
    نزدیک ساعت چهار بعد از ظهر , شوکت خانم یک دست لباس سفید برای من آورد و گفت : پاشو اینو بپوش و خودتو درست کن ... مامانت نمیاد ...
    لباس رو برداشتم و رفتم پیش مامان ... گفتم : مامان جون به خدا خیلی دوستتون دارم ... و نمی خوام این لباس رو خودم تنم کنم ... اگر شما کمک نکنین , اصلا نمی پوشم ... می خوای سیاه تنم کنم ؟ همون طوری که شما فکر می کنی بدبخت شدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان