داستان رعنا
قسمت شانزدهم
بخش سوم
اون روز ,, بابا به سعید خبر داد و برای ده روز بعد قرار عقد گذاشت ...
از گوشه و کنار می شنیدم که باید عقد کنم و از اون خونه برم , بدون اینکه چیزی با خودم ببرم ...
بابا گفته بود که حتی ماشین رو هم به من نمی ده ...
من هنوز امیدوار بودم که پدرم تصمیمشو عوض کنه و این تنها دلخوشی من بود ...
ده روز من با توهین ها و تحقیرهای مادرم و بی محلی های بابا و بی خبری از سعید , روزگار بدی گذروندم ... اصلا نمی فهمیدم در اطرافم چی می گذره ....
وسایلم رو جمع کردم ... لباس هام و کتابام ... ولی هر چی طلا داشتم رو توی یک جعبه کردم و گذاشتم روی میز ... نمی خواستم ... اصلا برام مهم نبود ...
اینکه باید مادر و پدرم رو ترک کنم , آزارم می داد ....
تا اون روز که باید عقد می شدم و از اون خونه می رفتم , رسید ...
روزی که قرار بود سعید و پدر و مادرش دوباره بیان خونه ی ما ...
حتی نمی دونستم چی باید بپوشم و چیکار کنم ... حیرون و سرگردون , فقط راه می رفتم و نفس می کشیدم ...
نزدیک ساعت چهار بعد از ظهر , شوکت خانم یک دست لباس سفید برای من آورد و گفت : پاشو اینو بپوش و خودتو درست کن ... مامانت نمیاد ...
لباس رو برداشتم و رفتم پیش مامان ... گفتم : مامان جون به خدا خیلی دوستتون دارم ... و نمی خوام این لباس رو خودم تنم کنم ... اگر شما کمک نکنین , اصلا نمی پوشم ... می خوای سیاه تنم کنم ؟ همون طوری که شما فکر می کنی بدبخت شدم ...
ناهید گلکار