خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۲:۰۹   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شانزدهم

    بخش چهارم



    گفت : برو بپوش ... من طاقتم تموم شده ... حوصله ندارم رعنا , برو تو رو خدا ...
    این مدت به اندازه ده سال ما رو پیر کردی و حالا هم کمرمون رو شکستی ... دیگه چی می خوای ؟ دارن میان ... عاقد هم تو راهه ... اگر فکر می کنی این کار خوشحالت می کنه , برو لباست رو بپوش و خودتو آماده کن و گرنه بذار اونا بیان و من بیرونشون کنم ...
    می دونم که توام خیلی ناراحتی ... رعنا این آخرین فرصته , از دستش نده ...آ یا ارزش این همه عذاب رو داشت ؟ چرا رعنا ؟ فقط به من بگو چرا با ما این کارو کردی ؟
    گفتم : اگر بگم دست من نیست باور می کنی ؟ نیست ,, دست من نیست ,, مثل اینکه توی جریان یک سیل افتادم و دارم میرم ,, نمی خوام ,, ولی یکی داره منو می بره ... سرم می خوره به سنگ ... بدنم به این ور و اون ور می خوره ... درد می گیره ...
    ولی نمی تونم خودمو نجات بدم ... به خدا قسم این حال و روز منه پ ...
    سرشو تکون داد و گفت : باشه , برو حاضر شو تا ببینیم چی می خواد پیش بیاد ...
    این سیل تو رو تا کجا می بره و کی تو گل و لای اون گیر می کنی ؟ و برمی گردی و میگی اشتباه کردم ... خدا کنه اون روز دیر نشده باشه .....
    پس برو خودت حاضر شو ... لباس رو برداشتم و برگشتم به اتاقم ...
    تنها بودم ... حتی مریم هم پیشم نبود تا کمی منو دلداری بده ...

    با بغض و گریه لباس پوشیدم و موهامو پشت سرم بستم و به زور کمی آرایش کردم ...
    تا سعید با خانواده اش اومد ... این بار ملیحه هم همراهشون بود ...
    عاقد قبلا رسیده بود ... همه دور هم نشستن و شوکت خانم اومد دنبال من .. و گفت : ان شاءالله خوشبخت بشی عزیزم ... بیا بریم ...
    تنها کسی که از من استقبال کرد , ملیحه بود ... اومد جلو و با من روبوسی کرد و زیر بغلم رو گرفت و آهسته در گوشم گفت : سعید پیغام داده بهت بگم خیلی دوستت داره ...
    نگاه مظلومانه ای بهش کردم ... انگار اون می دونست چقدر به این حرف در اون موقعیت احتیاج دارم ...
    نشستم و ملیحه یک چادر سفید که با خودش آورده بود , انداخت سرم و یک قرآن گذاشت روی زانوی من و سوره ی یاسین رو باز کرد و گفت : اینجا رو بخون ...
    مامان روشو برگردوند ...

    همه ساکت بودن و کسی حرفی نمی زد ...

    بالاخره پدر سعید اوضاع رو به دست گرفت و گفت : آقای جهانشاهی اگر اجازه بفرمایید هر چه زودتر شروع کنیم که هم شما از بودن ما معذب نباشین , هم ما زودتر رفع زحمت کنیم ...
    بابا که حال خوبی نداشت و شاید دلش می خواست مثل مامان بدون خجالت گریه کنه , گفت : اختیار دارین ... این حرف رو نزنین ... بفرمایید , من حرفی ندارم ...


    و خطبه خونده شد ... و من با بغض و دلی غم بار بله رو گفتم و زن سعید شدم ...


    شوکت خانم اسپند دود کرد و تنها کسی بود که به من تبریک گفت و چند بار تکرار کرد مبارکه و خودش شیرینی تعارف کرد ...
    سعید یک انگشتر دست من کرد و مامانش هم یک گردنبند ... و ملیحه و پدرش هم یک چیزایی به من دادن ولی مامان و بابام از جاشون تکون نخوردن ... اونقدر اوقاتشون تلخ بود که کسی هم جرات کاری رو نداشت ...
    ولی سعید گفت : آقای جهانشاهی از شما اجازه می خوام حرف بزنم ...
    بابا گفت : بفرما ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان