خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۲:۱۳   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شانزدهم

    بخش پنجم



    سعید رو کرد به مامان و گفت : خانم جهانشاهی من سعادت نداشتم قبلا با شما صحبتی داشته باشم ... کاش این کارو کرده بودم ... من شما رو درک می کنم ...
    شما با هزاران امید و آرزو دخترتون رو بزرگ کردین و دلتون نمی خواست این طوری ازدواج کنه ...
    ولی خدا رو شاهد می گیرم که تونستم جلوی نفسم رو بگیرم و برای این کار تلاشی نکردم تا باعث آزار شما بشم ... با اینکه خواسته قلبی من بود ... و الان رو سفیدم  ... ولی اینو بدونین که عزیز شما رو عزیز می دارم و مثل گوهری گرانبها ازش مراقبت می کنم ...
    بهتون قول می دم ...
    امیدوارم روزی برسه که منو شایسته ی همسری رعنا بدونین و ما رو ببخشین ... و منو به عنوان داماد خودتون قبول کنین ...
    آقای جهانشاهی از شما بسیار سپاسگزارم که در عین اینکه با این وصلت مخالف بودید , بسیار به ما محبت کردین و اینو بدونین که تا ابد مدیون شما هستم ... و بازم این امید رو دارم که یک روز مورد بخشش شما قرار بگیرم ...
    من و رعنا به هیچ عنوان قصد آزار شما رو نداشتیم و نخواهیم داشت ... پس ما رو از دعای خیر خودتون محروم نکنین ... لطفا برامون آرزوی خوشبختی کنین تا آه شما پشت سر ما نباشه .....


    بابا نتونست حرفی بزنه چون به شدت بغض داشت ..
    مامان به من گفت : پاشو بیا ... باید حاضر بشی ...
    من رفتم به اتاقم و مامان هم دنبالم اومد و گفت : طلاهات که روی میز بودن رو گذاشتم توی کیفت , اونا رو ببر ... این پول ها رو هم بگیر یک جایی قایم کن ... نکنه احتیاج پیدا کنی ... دیگه ما نیستیم ...

    به هم نگاه کردیم ... در یک آن همدیگر رو بغل کردیم و اشک ریختیم  ......

    دو نفر اومدن و وسایل منو بردن تا توی ماشین سعید بذارن ...
    وقتی اومدم بیرون , سعید و خانواده اش داشتن می رفتن ... و فقط شوکت خانم بود که بدرقه شون می کرد ...
    پدر و مادر سعید نزدیک در رسیده بودن که مامان داد زد : خانم موحد ...

    اون ایستاد و برگشت ...
    مامان با عجله اومد جلو ش و گفت : مراقب رعنا باشین ... دست شما سپرده ... بچه ام از این به بعد تنهاست ....

    و چند بار دستشو تکون داد ولی نتوست چیز دیگه ای بگه ...
    مادر سعید دست مامان رو گرفت و گفت : نگران نباشین ... من قسم می خورم مثل بچه های خودم ازش مراقبت کنم ... خاطرتون جمع باشه ... می دونم چی می کشین ... شما مادری , حق داری ... نگران باشین ...
    مامان برگشت و اومد منو گرفت تو بغلش ... در حالی که گریه می کرد , گفت : دختر نازنینم ... عزیزم ... مراقب خودت باش ...

    و سر و روی منو غرق بوسه کرد ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان