داستان رعنا
قسمت هفدهم
بخش دوم
صورت ها همه خندون و چشم ها مهربون بود ...
دختر بچه ها دامن منو می گرفتن و تو صورتم خیره می شدن و برای نزدیک شدن به من با هم دعوا می کردن ...
همون جا کنار حیاط دیگ پلو و منقل کباب برپا بود ...
من می دیدم که همه با هم از دل و جون کار می کنن ... حتی فهمیدم که آشپز هم ندارن , عمه خانم با دو تا دخترش و پسراش وظیفه ی این کارو به عهده گرفته بودن ...
مادر سعید مرتب یک چیزی میاورد تا من بخورم و با اصرار به خورد من می داد ...
تا ساعتی از شب گذشته اون عروسی ادامه داشت و من آروم شده بودم و لحظاتی شد که به بابا و مامانم فکر نکنم و باورم بشه که من عروس سعید شدم و امشب شب من و سعیده ...
همه ی اون زن هایی که اونجا بودن با من یکی یکی روبوسی کردن و رفتن ...
با اینکه خیلی خسته شده بودم ولی از اون همه صفا و بی ریایی لذت می بردم ... انگار ذات من به دنبال همین بود که اونقدر از مهمونی های مادرم متنفر بودم و دلم نمی خواست توی اون مجلس ها شرکت کنم ...
بالاخره همه رفتن و من با خانواده ی جدیدم تنها شدم ....
مجید گفت : خوب حالا من چی باید شما رو صدا کنم ؟ زن داداش خوبه ؟
گفتم : اگر می خوای من خوشحال بشم به من بگو رعنا ...
گفت : رعنا ما همگی در حد بضاعت خودمون می خواستیم تو رو خوشحال کنیم ... می دونیم که قابل تو رو نداره ... ( دستشو دراز کرد به طرف اتاق های روبرو ) بفرمایید خونه ی شما حاضره ...
سعید اومد جلو و دستمو گرفت و گفت : بیشتر زحمتشو مجید کشیده ...
هاج و واج نگاه می کردم ...
ملیحه گفت : بفرمایید خانم ... به خونه ی خودت خوش اومدی ...
گوهر خانم که من دیگه بهش مامان جون میگم , جلوی در قرآن گرفته بود و از خوشحالی بلند می خندید ...
دو تا پله رفتم پایین ...
در قسمت روبروی حیاط جایی که دفعه قبل اتاق پذیرایی بود , از زیرزمین یک هال بزرگ و آشپزخونه درست کرده بودن ... کف اون موکت بود و یک فرش ماشینی خیلی قشنگ روی اون پهن بود ... و یک دست مبل و یک میز ناهارخوری چهار نفره ....
ناهید گلکار