داستان رعنا
قسمت هفدهم
بخش سوم
انتهای هال از کنار دیوار با یک راه پله آهنی باریک به طبقه ی بالا راه داشت ... که اون اتاق مهمون خونه رو به دو تا اتاق خواب و یک دستشویی و حمام تبدیل کرده بودن .
نقشه ی اونو مجید کشیده بود و می گفتن کل پسر ای فامیل برای ساختن اون کمک کرده بودن ...
خریدن وسایل خونه هم به عهده ی زن ها بوده و سلیقه ی ملیحه ...
وسط هال ایستادم ...
همه جا رو نگاه می کردم ... از پله های آهنی هم رفتم بالا ... خیلی عالی بود ...
باورم نمی شد ... اصلا باورکردنی نبود ... مگه میشه به این سرعت ؟ ...
من خودمو آماده کرده بودم تا به بدترین شکل با سعید زندگی کنم ولی اونطور که فکر می کردم نبود ...
از پله ها اومدم پایین ...
همه اونجا منتظر عکس العمل من بودن ... فکر می کردن خوشم نیومده ...
با خوشحالی فریاد زدم : عالیه ... فوق العاده است ... بی نظیره ...
وای شما چیکار کردین ؟ چقدر شما مهربونین ....
حالا اونا با هم فریاد شادی کشیدن و همدیگر رو بغل می کردن و می گفتن خوشش اومد ... خوشش اومد ...
گفتم : معلومه ... خیلی خوبه ... اصلا باورم نمی شه ....
آقاجون ( پدر سعید رو همه اینطوری صدا می کردن ) اومد جلو و گفت : بیا دخترم ...
ما همه از اومدن تو به این خونه خوشحالیم و مدتیه که همه با هم بهت علاقه مند شدیم ...
من موهامو تو آسیباب سفید نکردم ... تو دختر بی نظیری هستی و نه تنها دل سعید که دل ما رو هم بردی , پس به خونه ی خودت خوش اومدی ... بیا دستتو بده به من , سعید توام بده ... ( و دست ما رو گذاشت تو دست هم ) ان شاءالله به حرمت قرآن خوشبخت و خوشحال زندگی کنین ...
مامان هم اومد جلو و دستشو گذاشت روی دست ما و گفت : خوشبخت بشین ...
رعنا جان اصلا فکر نکن تنهایی , من از این به بعد مادرت می شم ... می دونم جای اونو نمی تونم بگیرم ولی می تونم برات مادری کنم ...
مبادا تو این خونه غصه بخوری ...
احساس خوبی داشتم ... چقدر اون زن مهربون و باگذشت بود ... با رفتاری که مامانم با اون کرده بود , بازم مثل یک فرشته نجات برای من دلسوزی می کرد ...
بغلش کردم و صورت همدیگر رو بوسیدیم .
چند دقیقه بعد همه رفتن و من و سعید تنها شدیم ...
درو بست و دستشو برد روی کلید برق و چراغ رو خاموش کرد ... توی نور کم اتاق اونو می دیدم ... ایستاده بودیم و به هم نگاه می کردیم ...
دستشو برای به آغوش کشیدن من باز کرد و چشمهاشو بست ...
خودم به اون رسوندم در یک لحظه در آغوش اون ذوب شدم ...
عشقی که دو سال بود براش بی تابی می کردم , حالا به ثمر رسیده بود و باعث شد همه چیز رو فراموش کنم ...
اون لحظات شیرین ارزش اون همه درد و رنج رو داشت .....
صبح در آغوش سعید از خواب بیدار شدم ,, اون بیدار بود ... در حالی که موهامو نوازش می کرد , به من نگاه می کرد ...
گفتم : بهم قول بده همیشه همین طور منو از خواب بیدار کنی .... وای باورم نمیشه سعید , دیدی من بالاخره کار خودمو کردم ...
همینطور که به من نگاه می کرد گفت : خیلی خوشگلی ... چقدر خوب شد بالاخره کار خودتو کردی ...
و منو محکم در آغوش گرفت ...
ناهید گلکار