خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۹:۴۷   ۱۳۹۶/۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم



    وقتی از بالا اومدیم پایین , دیدیم صبحانه ی مفصلی روی میز چیده شده ...

    و این اولین صبح زیبای زندگی جدید من و سعید بود ...
    بعد از صبحانه من بلند شدم و رفتم تا وسایلم رو که هنوز کنار اتاق بود جا به جا کنم ...
    عادت من این بود , بخورم و بلند بشم برم ...
    اصلا فکر نمی کردم منم باید در جمع کردن اونچه که خوردم کمک کنم ...
    مامان اومد و منو بوسید و شروع کرد به جمع کردن و سعید هم کمکش کرد و با هم اونا رو بردن ...
    وقتی کتابام رو جا به جا می کردم چشمم افتاد به دفترچه حساب بانکم ...
    نگاه کردم هشتاد هزار تومن توش بود ... پول خیلی زیادی بود و من اصلا یادم نبود که این پس انداز رو هم دارم ...
    مامان هم توی یک ساک کوچیک بیست هزار تومن به من داده بود ...
    جعبه ی جواهراتم رو هم نگاه کردم ... کلی طلا و الماس داشتم که تا اون زمان برای من مهم نبودن ...
    ولی حالا احساس می کردم برام ارزش پیدا کرده ... اونا رو جایی مطمئن قایم کردم ... در این مورد حرفی به سعید نزدم چون با اون همه محبتی که سعید به من کرده بود , نشون دادن پول و طلاهام کار درستی به نظر نمی اومد ...
    زندگی من و سعید شروع شد ...
     هر چی بیشتر با اون و خانواده اش آشنا می شدم متوجه می شدم که چقدر اونا خوب و مهربون هستن و من در مورد سعید اشتباه نکردم ... و همین امر باعث می شد که دلم گرم باشه که روزی برسه که پدر و مادرم هم متوجه بشن و ما رو ببخشن ...


    یک ماه گذشت ...
    یک ماهی که من در کنار سعید احساس خوشبختی می کردم ولی نمی تونستم از اون لذت ببرم چون فکر غصه های پدر و مادرم آزارم می داد ... کاش می شد طوری اونا رو از خوشبختی خودم با خبر کنم ...
    اون ترم رو سعید برای من مرخصی رد کرده بود و من هنوز دانشگاه نرفته بودم ولی می گفت مریم مدام میاد و احوال تو رو می پرسه ...
    چیزی که منو تو اون زندگی امیدوارتر کرده بود رفتار سعید بود ... آقا و متین ... با شخصیت و مهربون ...
    همه از اون حرف شنوی داشتن ... حتی ملیحه و آقای رستگار که از اون بزرگتر بودن هم گوش به فرمان اون بودن ...
    می گفتن وقتی سعید خواسته بود این خونه رو برای من درست کنه , بیست تا از دوستاش و پسر عمه ها و پسر دایی ها به کمکش اومده بودن که اصلا احتیاجی به خودش نبود ...
    رفتار سعید طوری بود که ناخودآگاه آدم رو وادار به احترام می کرد ...
    وقتی آقا جون می گفت ما از سعید اطاعت امر کردیم , من فکر می کردم فقط یک حرفه ...

    ولی واقعا راست می گفت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان