داستان رعنا
قسمت هفدهم
بخش پنجم
آقاجون مرد بسیار دانا و زیرکی بود با معلومات زیاد ... قرآن رو تفسیر می کرد ... بیشتر شعرهای حافظ و مولانا و سعدی و پروین رو حفظ بود و برای هر مطلبی شعری آماده داشت ...
به گوهر خانم و بچه هاش احترام زیادی می گذاشت ....
ولی با اینکه بازنشسته شده بود و همیشه توی خونه بود , دست به سیاه و سفید نمی زد و گوهر خانم هم هیچ شکایتی نداشت ...
روزی بیست بار برای اون چایی می ریخت ...
نگاه می کرد کی سیگار آقا جون تموم میشه تا چایی بعدی رو براشون بریزه ...
قسمت سمت راست خونه سر تا سر ساختمون بود که طبقه ی بالا یک ایوون باریک داشت که فقط دو نفر می تونستن از کنار هم رد بشن ... با چهار اتاق که یکی مال آقا جون و مامان بود و یکی اتاقی بود که همیشه همه توی اون زندگی می کردن ... یکی مال مجید ... و یکی دیگه هم قبلا مال سعید بوده که حالا مهمون خونه اش کرده بودن ...
و زیرزمین که چهار اتاق داشت ... یکی آشپزخونه بود , یکی انباری و در دو تای دیگه قفل بود ...
هر وقت هر کس می خواست بره اونجا خودش کلید داشت , اونو باز می کرد می رفت و کارشو انجام می داد و برمی گشت ...
حالا یک ماهی بود که من می خوردم و می خوایبدم ...
مامان از صبح خیلی زود بیدار می شد و وقتی آفتاب می زد حتی ناهار رو هم درست کرده بود ... حیاط رو جارو می کرد و من از صدای خش خش جارو بیدار می شدم ...
وقتی میومدم پایین صبحانه ی من روی میز بود .. .
خجالت می کشیدم ... بهش می گفتم : اجازه بدین خودم کارامو بکنم ...
با لحن مهربون و بانمکش می گفت : توام یاد می گیری عزیزم , مجبور میشی ... بچه دار میشی ... یک مادر خوب و شایسته میشی ... من می دونم تو عرضه ی همه کار داری ...
حالا تازه عروسی ... و نازپروده ی یک خونه بودی ... نباید بهت سخت بگذره ... یواش یواش , روزگار خودش می دونه باهات چیکار کنه ....
ناهید گلکار