داستان رعنا
قسمت هجدهم
بخش اول
اون زن , خیلی مهربون و باگذشت بود و من اینو می فهمیدم که نمی تونم به اندازه اون با دیگران مهربون باشم ...
مخصوصا در مورد من هر کاری از دستش برمیومد , انجام می داد ... درست انگار وظیفه ی خودش می دونست و این باعث می شد من روز به روز بیشتر بهش علاقمند بشم ...
پس باید کاری می کردم که عروس خوبی برای اون باشم ...
ولی نمی شد ... خوب طبیعی بود که من نه کارِ خونه بلد بودم , نه آشپزی و نه هنر دیگه ای ...
گذشت کردن رو بلد نبودم و فقط خودم رو می دیدم و خودم رو ....
روزها وقتی مامان داشت کار می کرد من پیش آقا جون می نشستم و اونم برام شعر می خوند ... از مولانا می گفت ...
قصه های قرآن رو با یک لطافتی تعریف می کرد که دوست داشتم هر روز پای حرف های اون بشینم ...
من نمی دونستم که اون مرد داره منو آموزش میده ... فقط خوشحال بودم که وقتم پر میشه و نبودن سعید رو احساس نمی کنم ...
در بین حرف زدن با من , مامان مرتب به ما سرویس می داد و آقا جون برای هر کاری که داشت مامان رو صدا می زد : گوهر جان ؟ ...
و اون هر بار با مهربونی می گفت : جانم ... و با خوشرویی فرمون اونو می برد ....
چیزایی که می دیدم تو دنیای من نبود ...
وقتی سعید برمی گشت , ناهار می خوردیم و می خوابیدیم و تقریبا هر شب ملیحه دست حمید و هانیه رو می گرفت و میومد اونجا ... چون آقای رستگار تا دیروقت توی کلاس کنکور تدریس می کرد ...
انگار وضع مالی اونا زیاد بد نبود ولی ... یک ژیان داشتن که به زحمت راه می رفت ... چند تا جای تصادف شکل اونو هم بد کرده بود ....
ملیحه دندانپزشک بود ولی چون سرمایه نداشت نمی تونست مطب بزنه و توی یک درمانگاه موقتا کار می کرد و پول کمی می گرفت ...
حمید و هانیه اونقدر به من علاقه نشون می دادن که باورکردنی نبود ... با اینکه من زیاد حوصله ی بچه ها رو نداشتم ولی اونا از دور و بر من کنار نمی رفتن و حتی سر سفره هم می خواستن پیش من باشن و خوب منم کم کم به اونا علاقه مند شدم ...
ناهید گلکار