داستان رعنا
قسمت هجدهم
بخش دوم
یک تخت کنار حیاط , نزدیک حوض بود که مامان وقتی همه خواب بودن سماور و بساط چایی رو میاورد و میوه و شیرینی رو آماده می کرد و همه دور اون جمع می شدن و می گفتن و می خندیدن ... و چایی می خوردن و نمک این دورهمی ها , مجید بود ... اونم سر موقع خودشو می رسوند ...
مجید می گفت و ما از خنده سیاه و کبود می شدیم ...
چیزایی که اون تعریف می کرد شاید اگر از دهن کس دیگه ای بیرون میومد اینقدر خنده دار نبود ولی اون به قدری شیرین زبون بود که اگر حرفش خنده دار هم نبود ما می خندیدم ...
مجید همیشه در حال رفت و آمد و جنب و جوش بود یا دانشگاه بود یا درس می خوند ... ولی موقع چایی خوردن و شام حاضر بود و ما می تونستیم اونو ببینیم ...
ولی اگر به دنده ی چپ میفتاد , کسی جلودارش نبود ... برعکسِ سعید زود عصبانی می شد و زود تصمیم می گرفت ... با این حال خیلی خوب درس می خوند و چیزی نمونده بود که دکتر بشه ....
در حالی که ما خوش بودیم , مامان به فکر شام بود و یک سر می رفت تو آشپزخونه و برمی گشت ... و سر موقع سفره رو پهن می کرد .
اونم روی زمین و اغلب توی حیاط ... چیزایی که می دیدم و تجربه می کردم همه برام تازگی داشت و جالب بود ...
چون خیلی زیاد با زندگی ای که من داشتم فاصله داشت ... اوایل همه ملاحظه ی منو می کردن و آداب غذا خوردن رو رعایت می کردن ... ولی کم کم شکل زندگی اونا رو دیدم ...
یک چیزایی رو دوست نداشتم ...
مثلا غذا رو با قابلمه سر سفره آوردن ... و یا نون رو تیکه نکرده وسط سفره گذاشتن , هر کس هر چقدر می خواست از کنار اون می کند و می خورد ...
و یا ظرف پنیر و کره و مربا که یکی بود و همه بدون زیردستی از اون بر می داشتن ...
پس با خودم گفتم باید کار یاد بگیرم تا خورد و خوراکم رو جدا کنم ...
اینطوری توی این عادت حل میشم و کم کم منم مثل اونا غذا می خورم و اگر روزی خواستم برگردم خونه ی خودمون , باز برام سخت میشه ...
ناهید گلکار