خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هجدهم

    بخش سوم



    دلم می خواست برم دانشگاه ... اینو به سعید گفتم ... یک کاری بکن من ازهمین ترم بیام , حوصله ام سر میره ...
    گفت : می تونم عزیزم این کارو بکنم ولی باید با اتوبوس بریم و برگردیم ... اون وقت تو اذیت میشی و از من بدت میاد ...
    گفتم : خوب چرا ماشین نمی خری ؟
    گفت : می خرم ... ان شاءالله از ترم مهر با ماشین خودمون می ریم ...

    من می دونستم که سعید همه ی پس اندازشو صرف ساختن خونه و خریدن وسایل اون کرده و خرج مجید و بسیاری از هزینه ی خونه رو هم میده ...
    گفتم : سعید جان می خوام یک کاری بکنم ...

    به شوخی صداشو خشن کرد و گفت : بدون اجازه ی من نمی تونی کاری بکنی فهمیدی ؟ 

    هر دو بلند خندیدیم ...
    گفتم : جدی میگم , گوش کن ... می خوام یک ماشین بخرم ... اون وقت می تونیم با هم بریم و با هم بیام ....
    با دو دست صورت منو گرفت و پیشونی منو بوسید و با مهربونی گفت : عزیز دلم این خوبه ... ولی من دلم می خواد خودم برات ماشین بخرم ... اینطوری احساس بهتری دارم ... بذار خودم ترتیبشو میدم ... هان ؟ نظرت چیه ؟
    گفتم : باشه ارباب ... هر چی شما بگین ... ولی پول ماشین الان توی اتاقه ... اگر من و تو نداریم , برو بردار و خودت ماشین بخر ...
    گفت : فدات بشم که اینقدر به فکر منی ولی بذار اون پس انداز برای تو باشه ... من خودم به فکر همه چیز هستم ...
    سعید هر روز که از دانشگاه میومد می گفت : مریم حال تو رو پرسیده و منم خیالشو راحت کردم ...

    و من امیدوار بودم که مریم به شوکت خانم بگه و در این صورت می دونستم اون به گوش مامانم می رسونه ...
    اوایل خرداد بود که یک روز سعید از دانشگاه اومد , من طبق معمول رفتم به استقبالش ... تا اومدم به سعید خوش آمد بگم , مریم رو پشت سرش دیدم ...

    از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم ... مدتی همدیگر رو بغل کردیم و اشک ریختیم ... من یاد روزهایی افتادم که برای من دیگه دور از دسترس شده بود  ... و  دلم براش پر می زد ...
    نگاهی به من انداحت و گفت : چه سر حال شدی ...

    گفتم : از بس می خورم ....
    خانواده ی سعید هم اونو تحویل گرفتن ... از دیدنش خوشحال شدن ... اونا اول نمی دونستن که مریم کیه ولی مثل اینکه سعید یواشکی بهشون گفته بود ...
    ناهار خوردیم و رفتیم به اتاق من ... سعید رفت بالا تا بخوابه ...

    و من که کنجکاو بودم از حال مامان و بابام خبردار بشم ...

    با اون نشستیم به حرف زدن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان