خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۰:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هجدهم

    بخش چهارم



    گفت : سیمین خانم خیلی ناراحته و زیاد با کسی حرف نمی زنه ...
    سه روز دیگه قراره بره لندن و به امیر سر بزنه و برگرده ... آقا هم اغلب خونه نیست ...
    شب ها تا دیروقت توی حیاط راه میره ...

    می گفت خیلی هم لاغر شده ... ولی چون به من سفارش کردن پیش تو نیام , خوب جرات نمی کردم ...امروز بی طاقت شدم و دل به دریا زدم ...
    از شنیدن این حرفا ناراحت شدم و دلم به شدت گرفت ولی این امید تو دلم افتاد که ممکنه اونا منو ببخشن و  بتونم به زودی با اونا زندگی کنم ...
    مریم اون روز سر شب رفت ولی هفته ای یکی دو روز به من سر می زد و از اوضاع خونه منو با خبر می کرد و کم کم این آمدن ها بیشتر شد و وقتی که دانشگاه تعطیل شد میومد و شب ها پیش من می موند ...

    و اون بود که به جای من مرتب به مامان کمک می کرد و به من ایراد می گرفت که چرا هیچ کاری نمی کنی ؟ ...
    گفتم : خوب بلد نیستم آخه ...
    گفت : ببین رعنا اگر اینطوری رفتار کنی , عزت و حرمتت از بین میره ... صبر گوهر خانم هم حدی داره ... گناه داره همه ی کارای این خونه رو می کنه ... توام الان عروس اونی , مطمئن باش دلش می خواد تو کمکش کنی ...
    گفتم : می دونم ... خودمم دلم نمی خواد این طوری باشه ولی هر وقت گفتم , خودش گفت نمی خواد ...
    چیکار کنم خوب ؟
    گفت : بیا من یادت می دم ...

    قبول کردم چون واقعا نمی دونستم از کجا شروع کنم ...
    آشپزخونه ای که برای من ساخته بودن تا اون موقع اصلا دست نخورده بود ... حتی یک بار گازشو روشن نکرده بودم ...

    اون شب من و مریم با هم مرغ درست کردیم ... کمی سیب زمینی پوست کندم و سرخ کردم ...

    بعدم ظرف ها رو شستم ... اصلا کار سختی نبود ... اتفاقا دوست داشتم ...
    چیزی که فکر نمی کردم ... خیلی هم لذت بخش بود ....
    مامان اومد که ما رو برای شام صدا کنه ...
    گفتم : مامان جون من خودم شام درست کردم ...

    با خوشحالی اومد و منو بغل کرد و گفت : بالاخره ؟ ...
    گفتم : منظورتون اینه که تا حالا منتظر بودین ؟
    گفت : نه عزیزم تو یک نفری ,, برای من فرقی نمی کنه ... تو زحمتی برای من نداری ولی من که همیشه نیستم ... قربونت برم ,, زن خوب و مادر خوب اونه که همه کار بلد باشه ...
    خوب همین جا می خورین یا میاین پیش ما ؟ ...
    گفتم : میایم پیش شما ... به شرط اینکه بذارین سفره رو ما جمع کنیم ...

    مریم گفت : ظرفا رو هم من بشورم ....
    وقتی مامان رفت , گفتم : مریم من نمی خوام مثل اون فداکار باشم ... یک عده بخورن و برن من کار کنم ... نکنه یاد که گرفتم از من همین انتظار رو داشته باشن ...
    گفت : نترس تو زیر بار نمی ری ...
    اون شب همه از مرغ ما خوردن و تعریف کردن ... سعید که شورشو در آورد برای هر لقمه که می خورد چند تا به به می گفت ...
    اما همین باعث شد که من کم کم کارامو خودم انجام بدم ... و به کمک مریم همه چیز رو یاد می گرفتم تا مستقل بشم ...
    هر وقت می خواست بره , من اصرار می کردم و نگهش می داشتم ... دلم می خواست اون پیشم بمونه ...
    اوایل تابستون بود ... یک روز متوجه شدم مجید خیلی زیاد میره تو اتاقی که کنار آشپزخونه است و وقتی هم میاد بیرون درو قفل می کنه ...
    کنجکاو شدم ببینم اون اونجا چیکار می کنه ... توجه من به اون اتاق بیشتر شد ...
    گاهی ملیحه از راه میومد یکراست می رفت توی اون اتاق ... بعدم درو قفل می کرد و میومد سراغ من , احوالی می پرسید و می رفت ...

    یک شب از سعید پرسیدم : تو اون اتاق چیه که همه میرن ؟
    گفت : کدوم اتاق ؟
    گفتم : همونی که پهلوی آشپزخونه است ...
    گفت : آهان اونجا ,, وسایل اضافه ی همه ی ما تو اون اتاقه ... برای چی می پرسی ؟

    گفتم : آخه ملیحه هم بیشتر روزا به اونجا سر می زنه ...

    از جاش بلند شد و رفت سر یخچال و همین طور که برای خودش آب می ریخت , گفت : خوب حتما چیزی لازم داره ... تو کاری به اونا نداشته باش ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان