داستان رعنا
قسمت هجدهم
بخش پنجم
از حالت سعید متوجه شدم که باید یک چیزی باشه ... که همه جز مامان , مرتب به اونجا رفت و آمد می کنن و جالب اینجاست که اون در همیشه قفل بود ...
خوب که دقت کردم دیدم ملیحه با یک بغل کاغذ میاد و دفعه ی بعد با یک بغل کاغذ میره ...
سعید زیاد اونجا نمی رفت ... چون یا سرِ کار بود یا پیش من ... حتی الانم که تابستون بود کلاس داشت ...
روزها تنها بودم و خیلی اذیت می شدم و بیشتر روز کلافه بودم و باز بیقراری می کردم ولی وقتی سعید بود , همه چیز عالی بود ...
می گفت و می خندید و سر به سر من می گذاشت ... گاهی دنبال هم می کردیم و گاهی اون برام کتاب می خوند و حرف می زد از اعتقادات خودش می گفت ... و از درد های اجتماع ...
من نمی دونم چرا حوصله ی شنیدن اون حرفا رو نداشتم ...
سعید هم متوجه می شد و زود تمومش می کرد ....
یک روز به مریم گفتم برای مامانم پیغام ببره و بگه رعنا دلش برای شما تنگ شده , اجازه بده یک ساعت ببینمش ...
مریم گفت ... ولی جوابش برای من خوشایند نبود ... اون گفته بود که فکرشم نکن , امکان نداره ...
ولی همین که مریم رو دعوا نکرده بود و برای من پیغام داده بود بازم باعث دلگرمی من شد ...
یک روز صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدم ... سعید رفته بود ...
یک لیوان آب خوردم ... بهتر نشدم ... کمی قدم زدم و احساس کردم حالم هر لحظه بدتر میشه ...
طاقتم تموم شد ... تصمیم گرفتم خودمو به مامان برسونم ...
از اتاق رفتم بیرون و از همون جا صدا کردم مامان ...
جواب نداد ...
خونه رو گشتم و دیدم تنهام و کسی خونه نیست ...
وسط حیاط مونده بودم چیکار کنم ...
یک دفعه چشمم افتاد به اتاقی که همیشه قفل به اون می زدن ...
فرصت خوبی بود که از قضیه سر در بیارم ...
در قفل بود ... سرمو چسبوندم به شیشه ی پنجره ی کوچیک اون و نگاهی انداختم ...
مقداری دستگاه و کاغذ دیدم که چیزی سر در نیاوردم ...
همون طورکه سرم به شیشه بود , صدای مامان رو از پشت سرم شنیدم و به شدت ترسیدم و از جا پریدم ...
اون پرسید : رعنا جون چی می خوای ؟
ناهید گلکار