داستان رعنا
قسمت هجدهم
بخش ششم
گفتم : وای ترسیدم ... حالم بد بود , شما نبودین ... فکر کردم ممکنه اینجا باشین ...
دستم رو گرفت و گفت : رفته بودم خرید ... چرا حالت بد بود ؟بمیرم ... چی شدی ؟
گفتم : نمی دونم ... حالت تهوع دارم ... حالم همش به هم می خوره و سرم گیج میره ... چون سابقه داشتم , ترسیدم بیهوش بشم و کسی نباشه ...
چشماش برق زد و گفت : نکنه خبریه ؟ بیا بریم ببینم ... بیا مادر ... الان زنگ می زنم ملیحه بیاد ...
من منظورشو از خبریه نفهمیدم و گفتم : نه , مزاحم ملیحه نشین ...
صبر می کنم تا سعید بیاد منو ببره دکتر ....
گفت : بیا اینجا بشین ... فکر کنم حالا نازت بیشتر بشه و سعید از این به بعد همه ی ما رو به خدمت تو بذاره ... وای مادر ,, الان روزی سه بار سفارش تو رو می کنه , بعد از این روزی صد بار ....
این حرفا رو با شوخی می گفت و خودش می خندید ...
گفتم : مامان جون تو رو خدا واضح بگین منظورتون چیه ؟
گفت : صبر کن به ملیحه زنگ بزنم اون بیاد , اون وقت بهت میگم ... خدایا شکرت ... خدایا هزاران مرتبه شکرت ....
بعد گوشی رو برداشت و زنگ زد و از کسی که گوشی رو برداشته بود خواست تا با خانم موحد صحبت کنه ...
تا صدای اونو شنید گفت : مادر ,, ملیحه جان اگر کار نداری بیا رعنا رو ببر درمونگاه یک آزمایش بگیرین ... فکر کنم داری عمه میشی ...
وا رفتم ... با عصبانیت گفتم : آخه چرا شما با من در میون نگذاشتین ؟ ... من بچه نمی خوام ...
اصلا شما از کجا می دونین ؟ با همین که من حالم به هم خورده ؟ شما از کجا فهمیدین ؟ من همیشه اینطوری میشم ...
من جایی نمی رم ... کاش به من گفته بودین ... اصلا من بچه دوست ندارم ...
با خونسردی گفت : خودتو ناراحت نکن ... آزمایش میدی , نبود که بهترِ تو ... اگر بود بهترِ من ... چیزی رو از دست نمی دیم که ...
گفتم : آخه شما نمی دونین ... من بیشتر روزها حال تهوع دارم ...
ناهید گلکار