خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۲:۱۴   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نوزدهم

    بخش اول



    در یک چشم بر هم زدن ملیحه اومد ...
    گفتم : نه , من نمیام ... می دونم که مامان اشتباه کرده , چنین چیزی نیست ...
    گفت : باشه عزیزم , هر طوری راحتی ... ولی به نظر من حالا که مامان این حدس رو زده , تو دیگه خیالت راحت نمیشه ؛ پس یک آزمایش بدی دیگه فکر و خیال نمی کنی ...
    همین جا نزدیکه , زود می ریم و بر می گردیم ... هان ؟ چی میگی ؟
    راضی شدم و رفتم ...

    و نتیجه ی آزمایش همونی بود که مامان حدس زده بود ...
    از همون جا تا خونه گریه کردم ... چیزی که اصلا فکرشم نمی کردم این بود که بچه دار بشم ... به نظرم خیلی احمقانه بود که توی اون شرایط , من بخوام بار سنگین نگهداری یک بچه رو هم داشته باشم ...
    می خواستم درسم رو تموم کنم و سعید رو وادار کنم یک خونه ی مستقل برای من بگیره ... دفتر وکالت باز کنم و خیلی فکرای دیگه که اصلا بچه توش نبود ...
    ملیحه منو دلداری می داد ولی من گوش نمی کردم ... اصلا نمی تونستم زیر بار این کار برم ...
    تازگی ها خیلی دلم می خواست برگردم به خونه ی خودمون ... ولی نمی تونستم از سعید دل بِکَنم ... و احساس می کردم این بچه منو بیشتر پابند این خونه می کنه ...
    وقتی رسیدم خونه , فورا بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم به اتاق خوابم و دیگه بیرون نیومدم ...
    چند بار با مشت کوبیدم روی تخت و فریاد زدم من بچه نمی خوام ... خدایا به دادم برس ... خواهش می کنم اشتباه شده باشه ...
    چرا من اینقدر احمقم ... چرا به فکر این موضوع نبودم ... آخه منِ بیچاره مادر ندارم که بهم بگه باید چیکار می کردم ...
    تا سعید اومد پلک هام ورم کرده بود ... آروم نمی شدم و بازم آغوش گرم و مهربون اون که من عاشقش بودم به دادم رسید ...
    بغلم کرد و گفت : نمی دونی چقدر منو خوشحال کردی ... فکر می کردم بعد از اینکه با تو ازدواج کنم دیگه چیزی نمی خوام ولی حالا یک بچه از تو و من داره میاد , موجودی که ثمره ی عشق پر از دردسر ماست ...

    رعنا نترس عزیزم , همه جوره با تو هستم و کمکت می کنم ... نگران نباش ... خیلی خوب شد ... حالا من و تو با هم یکی شدیم ... دیگه از هم جدا نیستیم ...
    اون شب سعید باز ماشین پسر عمه شو گرفت تا ما رو ببره بیرون و سور بده ...

    من خیلی بدم اومده بود ... لازم نبود اون این کارو بکنه ... از اینکه ماشین عاریه سوار بشم , چندشم می شد ...
    این برای من یک بدبختی بزرگ بود که پول داشتم ولی جرات خریدن ماشین رو نداشتم ...
    وقتی برگشتیم , گفتم : سعید جان اگر قراره من پول داشته باشم و ازش استفاده نکنم که به درد نمی خوره ... بیا قبول کن تا یک ماشین بخریم ... اون وقت هر روز می ریم بیرون و می گردیم و اینقدر تو خونه نمی مونیم ...
    گفت : چشم , می خرم ... بهت قول دادم ولی نه از پول تو ... خواهش می کنم دیگه این حرف رو به من نزن ...
    حالا من می خوام یک چیزی ازت بپرسم ... اشتباه نکن فقط می پرسم ... تو دوست نداری نماز بخونی ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان