خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۲:۲۲   ۱۳۹۶/۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم



    برای همین , یک روز که سعید گفت : رعنا جان می خوای برات یک چادر بگیرم که اگر اینجا مجلسی بود سرت کنی ؟ ...
    سرش داد زدم : میشه دست از سر من برداری ؟ چیکار می کنی سعید ؟ ... تو که گفتی نمی خوای منو عوض کنی ...
    مگه من عروسک خیمه شب بازی دست شماهام ؟
    یک روز مامانم می خواست لباسی بپوشم که دوستاش خوششون بیاد , یک روز چادر سرم کنم که دوستای شما خوششون بیاد ...
    ولم کنین ... من نیستم ... هر وقت خودم لازم دونستم برای خودم می خرم ...

    امروز چادر می خری , از فردا میگی پس چرا سرت نکردی ؟ ...

    اومد جلو و منو بغل کرد و گفت : باشه عزیزم ... خودتو ناراحت نکن ... حق با توست , من معذرت می خوام ... همچین قصدی نداشتم ... باور کن ... باشه , دیگه مراقب میشم به شخصیت تو احترام بذارم ... تو راست میگی ... منم اگر کسی بخواد حرفی رو به من تحمیل کنه , زیر بار نمی رم ....
    سعید سعی کرد منو آروم کنه ولی نمی دونم چرا خلقم تنگ بود و بی حوصله بودم ...
    رفتن به دانشگاه حالم رو بهتر می کرد ... دیگه مجبور نبودم تمام روز رو چشم به راه سعید باشم ...

    و اینکه می تونستم مریم رو هر روز ببینم تا از مادرم و پدرم برام بگه ...
    برنامه هاشون و حرفاشون برام مهم شده بود .... دلم می خواست مادر و پدرم منو توی حاملگی ببینن ... و اینکه اینطور مورد بی مهری اونا بودم که حتی حاضر نبودن یک بارم شده منو ببین , خیلی برام ناگوار شده بود ...
    برای اینکه سرم گرم بشه و فکر و خیال نکنم هر روز می رفتم به هوای خریدن سیسمونی خیابون ها رو می گشتم ,, یک روز با سعید و یک روز با مریم ... یک روز تنهایی ...
    پول داشتم و هر چی دلم خواست می خریدم ... یک چیزایی هم برای خونه گرفتم تا بعضی چیزا رو مطابق سلیقه ی خودم درست کنم ... ولی چون همش تو فکر رفتن بودم , زیاد اهمیت نمی دادم ...
    سعید که اعتراض کرد , گفتم : سیسمونی با مادر منه این پولم خودش داده ... تو رو خدا ناراحت نشو ... بذار من راحت باشم ...
    خندید و گفت : اگر تو خوشحال میشی , حرفی نیست ...
    بالاخره شب بیست و هشتم فروردین درد من شروع شد و سعید و مامان منو بردن بیمارستان ... بلافاصله ملیحه هم اومد ...
    ولی من مامان خودمو می خواستم ...
    حداقل دلم می خواست اون بدونه که من دارم بچه به دنیا میارم ... و متوجه شدم که هیچ کس جای مادرم رو نمی تونه بگیره ...

    برای همین با هر درد کوچکی که داشتم به شدت گریه می کردم و دلم برای خودم می سوخت ...
    سعید دست منو گرفته بود و رها نمی کرد ...

    و اون تنها کسی بود که دلم می خواست اون زمان پیشم باشه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان