داستان رعنا
قسمت نوزدهم
بخش چهارم
بالاخره پسر من متولد شد ...
صدای اولین گریه ی اون , منو یاد مادرم انداخت ... یک روز من همین طور از شکم اون زاده شده بودم ...
و وقتی برای اولین بار اون کوچولو رو بغل کردم , موجودی رو عزیزتر از خودم دیدم ...
در مورد اون خودخواهی نداشتم ... منی وجود نداشت ... فقط پسرم بود و خواسته های اون ...
چند بار سرم رو توی گردنش بردم و اونو بو کردم ... بوی بهترین عطر دنیا رو می داد ...
سعید سر از پا نمی شناخت و هر کاری از دستش برمیومد برای من می کرد ... اون آقا و مهربون بود و من هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش می شدم ...
کاش سعید کوچکترین بدی به من می کرد تا بهانه ای داشته باشم که برگردم ... ولی نکرد ...
روز دوم قرار بود برگردم خونه ... حاضر می شدم که در اتاق باز شد و شوکت خانم و مریم اومدن ...
از خوشحالی دیدن اون جیغ کشیدم و پریدم به آغوشش ، قبل از من شوکت خانم گریه افتاده بود ...
بعدا فهمیدم که این کار ملیحه بوده ...
وقتی دیده بود بیخودی گریه می کنم , به مامانم زنگ زده بود و گفته بود : چون شما مادرین , وظیفه داشتم بهتون خبر بدم ... رعنا داره بچه شو به دنیا میاره ...
مامان گفته بود مرسی و گوشی رو قطع کرده بود و بعد با چشمان گریون از شوکت خانم و مریم خواسته بود بیان و از من مراقبت کنن ...
حالا با شنیدن این موضوع حالم بهتر بود ... می دونستم که مادرم هنوز منو فراموش نکرده و می دونه که نوه دار شده ...
تو خونه ی ما جشن و شادی برقرار بود ... هر چی فامیل داشتن اومدن دیدن من ... و شوکت خانم و مریم از اونا پذیرایی کردن ...
ولی من تغییر عمده ای توی رفتارم پیدا شده بود ... همش به فکر میلاد بودم که عوضش کنم , شیرش بدم ... بخوابونمش ... اونقدر این بچه رو دوست داشتم که گاهی می ترسیدم از دستش بدم ...
برای همین شب ها هم بیشتر بیدار بودم نکنه یک وقت نفسش بند بیاد ...
شب ششم که رسم اونا بود برای من جشن گرفتن و آقاجون اسم میلاد رو توی گوشش اذان گفت ...
وقتی از بیمارستان اومدیم سعید از من پرسید : اسمش چی باشه ؟
گفتم : خیلی اسم های زیادی تو ذهنم میاد ولی نمی تونم انتخاب کنم ... اگر دختر بود هدیه می ذاشتم ولی برای پسر نمی تونم تصمیم بگیرم ...
تو چی دلت می خواد ؟ ...
گفت : رعنا ,, همینو دوست دارم ... جز اسم تو چیزی به یادم نمیاد ...
گفتم : یعنی بذارم سعید ؟
خندید و گفت : نه بابا , شوخی کردم ...
گفتم : میلاد دوست داری ؟ ...
گفت : عالی ... خیلی ام عالی ,, پسندیدم .....
و این طوری شد که اسم پسرم میلاد شد ...
ناهید گلکار