داستان رعنا
قسمت نوزدهم
بخش پنجم
هر روز بعد از ظهر همه دور هم توی حیاط جمع می شدن ولی شوکت خانم به من اجازه نمی داد از اتاق برم بیرون و می گفت: دل و کمرت میچاد ....
مرتب برای من کاچی درست می کرد چون من خیلی کاچی و حلوا رو دوست داشتم و اونم با خیال راحت دور از چشم مامانم هر چی دلش می خواست به من می داد ...
منم بیشتر از همیشه قدرشو می دونستم ... من اونو واقعا مثل مادرم دوست داشتم و دلم براش تنگ می شد ...
حالا مامان سعید و شوکت خانم خیلی با هم صمیمی شده بودن و می نشستن و چایی می خوردن و از هر دری حرف می زدن ....
وقتی بچه ها توی حیاط بودن , مامان میومد پیش ما و تو نگهداری میلاد کمک می کرد ...
اون حالا جون و عمرش شده بود این بچه ... چنان قربون صدقه ی اون می رفت که آدم میزان محبتشو درک می کرد ....
اما مریم و سعید و مجید و گاهی ملیحه و آقا جون تا ساعت ها دور هم پچ پچ می کردن و من نمی دونستم در مورد چی حرف می زنن ...
صبح ها مریم و سعید با هم می رفتن دانشگاه و عصر با هم برمی گشتن ...
گاهی هم می دیدم وقتی از راه می رسیدن , تو حیاط می ایستادن و حرف می زدن من نمی فهمیدم چی به هم میگن که تموم نمی شه ...
می پرسیدم ولی جواب درستی نمی شنیدم ...
احساس کنار گذاشته شدن به من دست داده بود که این حس خیلی بد بود ...
همیشه مطرح بودم و نفر اول ... و حالا اون چهار نفر که بیشتر اوقات آقای رستگار هم با اونا بود , مشغول بحث و گفتگو بودن ...
وقتی از سعید می پرسیدم : چی می گفتن ؟
جواب می داد : در مورد دانشگاه حرف می زدیم ...
و همون روز از مریم می پرسیدم , می گفت : چیزی نبود در مورد یکی از دوستای آقا مجید بود ...
و هر بار این ضد و نقیض ها شک منو برمی انگیخت ولی نمی تونستم عکس العملی نشون بدم ...
ناهید گلکار