خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیستم

    بخش اول




    بدنم مثل بید می لرزید ... پاهام سست شده بود و قدرت حرکت نداشتم ...

    با اینکه هم سعید و مریم رو می شناختم و می دونستم هیچ کدوم اهل کار خطا نیستن و اینو یقین داشتم , با این حال می فهمیدم که با هم قرار گذاشته بودن ,, چون هر دو منتظر بودن من بخوابم و دنبال هم برن تو زیرزمین ...
    پس نمی تونستم جلوی فکرایی که به سرم زده بود رو بگیرم ...
    میلاد گریه می کرد و باید بهش می رسیدم ... اما یک دفعه دیدم ملیحه از در اومد تو و رفت به طرف زیرزمین ...

    رفتم میلاد رو بغل کردم و برگشتم دم پنجره ...
    مجید هم از پله ها اومد پایین و رفت تو زیرزمین پیش اونا ...
    انگار همه با هم قرار گذاشته بودن ...

    حالا تو فکر بودم که چه چیزی توی اون اتاق هست که فقط من نباید می فهمیدم ...
    خوشبختانه قبل از اینکه تصمیم نابه جا و غلطی بگیرم , سعید و ملیحه از اونجا اومدن بیرون و راه افتادن به طرف اتاق من ...
    سعید سرشو کرد تو اتاق و نگاهی به من انداخت و گفت : عزیزم بیدار شدی ؟ ملیحه جان بیا تو , بیداره ...

    ملیحه اومد و گفت : سلام به مادر گرامی ... پسر خوشگلت رو به من قرض میدی ؟
    یکم به هم بمالمش ... رعنا جان بدت نیاد ولی به خدا عین سعیده .....

    حوصله نداشتم جوابشو بدم فقط زیرزبونی سلام کردم ...

     به روی خودش نیاورد انگار متوجه شده بود که من حال خوبی ندارم ...
    میلاد رو دادم بغلش ولی بدون معطلی پرسیم : تو آدم صادقی هستی .. بگو ببینم تو اون اتاق چه خبره ؟ من می خوام همین الان برم ببینم شما اونجا چیکار می کنین ...
    ملیحه خیلی عادی خندید و گفت : خوب برو ببین عزیزم ... چیزی نیست که مهم باشه ... بیخودی فکرای بد نکن ... تو ما رو نمی شناسی ؟ چیکار می خوایم بکنیم ؟ ...
    گفتم : آخه تو بگو ... سر ظهر همه اونجا جمع شدین ... شما باشین چه فکری می کنین ؟
    الان مریم با مجید اونجا تنهاست ... خوشم نمیاد ...
    گفت : راست میگی ... ولی به خدا قسم مجید خیلی چشم پاکه , مریم جانم همین طور ... ولی حق با توست ...
    ملیحه یکم با میلاد بازی کرد و رفت ...

    سعید ساکت بود و تا اون موقع حرفی نمی زد ولی مریم هنوز با مجید تو زیرزمین بود و من مرتب سرک می کشیدم و زیر لب غر غر می کردم ... ولی سعید به روی خودش نمیاورد ...
    بالاخره گفتم : سعید با من مثل بچه ها رفتار نکن , اگر چیزی هست به منم بگو ... همون طور که به مریم گفتی ...
    گفت : ببین از مجید خاطرت جمع باشه ... اونا یک سری اعتقاداتی دارن که در موردش حرف می زنن ... من احساس کردم تو خوشت نمیاد , گفتم جلوی تو حرف نزنن ... بد کاری کردم ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان