خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۶/۲/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیستم

    بخش سوم



    تا فردا صبح که سعید رفت , صبر کردم و موقعی که با مریم تنها شدم گفتم : مریم تو همیشه دوست و مونس من بودی ... من و تو هیچ وقت چیزی رو از هم پنهون نکردیم ...
    گفت : آره , برای همین نمی تونم ازت جدا بشم م... ن خیلی تو رو دوست دارم ... تو همه کس منی ...
    گفتم : اینطوری نگو ... تو پدر و مادرت رو داری علی رو داری ...
    گفت : علی ؟ اون که نزدیک یک ساله رفته شیراز ... هنوزم یک بارم به ما سر نزده ...
    گفتم : وا ؟ چرا ؟ برای چی رفته ؟ تو چرا به من نگفتی ؟
    گفت : نپرسیدی ... تازه نمی خواستم دلیلشو بهت بگم ...
    گفتم : چرا ؟ با کسی دعوا کرده ؟ ...
    خندید و گفت : عاشق شده بود .. اونم از نوع تو ... سفت و سخت ... اونقدر اذیت شد که دیگه نمی تونست اینجا بمونه ...
    گفتم : خوب چرا کاری نکرد بهش برسه ؟

    گفت : برای اون عشق ممنوعه بود , دسترسی بهش نداشت ...
    گفتم : وای دختره شوهر داشت ؟
    گفت : تقریبا ... یک چیزی تو همین مایه ها ...
    گفتم : ای داد بیداد ... چقدر من بدم ... مثلا با هم دوست بودیم و از بچگی با هم بزرگ شدیم ... اینقدر تو مشکلات خودم غرق بودم که اصلا به فکر علی نیفتادم ... الهی بمیرم ... دلم براش سوخت ... خوب تو چی به کسی علاقه داری ؟ عاشق شدی ؟ ...
    با تعجب گفت : نه بابا ... عشق چیه ؟ حوصله داری ... همین که تو و علی عاشق شدین و خودتون رو به آب و آتیش زدین برای هفتاد پشت من بسه .. .
    گفتم : از مجید خوشت نمیاد ؟
    گفت : کی ؟ مجید ؟ نه بابا ... اصلا اون به درد من نمی خوره ... ولی اصلا فکرشم نکردم ... نه بابا , دردسره ... کله اش حسابی پر باده ... من نمی خوام ازدواج کنم ...
    گفتم : پس چرا اینقدر با هم حرف می زنین و خلوت می کنین ؟
    گفت : رعنا ؟ دیگه چی ؟ خدا مرگم بده ... کی خلوت کردیم ؟ حرف می زنیم ... هم عقیده و هم فکریم ...
    گفتم : یک چیزی ازت بپرسم راستشو میگی ؟
    گفت : تا حالا بهت دروغ گفتم ؟
    گفتم : تو اون اتاق چه خبره ؟ شماها می رین اونجا چیکار می کنین ؟

    نگاه معنی داری به من کرد و دست منو گرفت و گفت : ببین رعنا تو اون اتاق رازی هست که سعید نمی خواد تو بدونی ... میگه صلاح نیست ... منم باهاش هم عقیده ام ...
    گفتم : ای بابا ... خودتون رو بذارین جای من ... میشه بی خیال بشم ؟ خجالت بکشین ... تو بهم بگو ... کاری به سعید نداشته باش ...

    گفت : باشه ... بذار از آقا سعید اجازه بگیرم , بهت میگم ...
    گفتم : تو بگو , من بهت قول میدم نذارم سعید بفهمه ...
    گفت : رعنا جان این طوری نیست ... یکم صبر کن ... من می دونم تا تو نفهمی , ول کن نیستی ... دیگه وقتشه توام تو جریان باشی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان