داستان رعنا
قسمت بیستم
بخش پنجم
مریم حاضر شد و رفت خونه شون ... هر چی اصرار کردم , گفت : فردا میام ... الان کار دارم ...
سعید هم رفت پیش آقاجون که توی حیاط نشسته بود ...
ولی من حوصله نداشتم ...
بازم احساس گناه می کردم و کاملا به هم ریخته بودم ... کاش مریم اون حرف رو به من نزده بود ...
من چیکار کردم با پدر و مادرم ... ای وای ... چرا اینطوری شد ؟ حالا که اینجا بودم و دسترسی به پدر و مادرم نداشتم , می فهمیدم که چقدر اون زمان من بی فکر و بی عقل بودم ...
مامان اومد پایین و گفت : رعنا جان چرا نمیای چایی بخوریم ؟ بدون تو نمی چسبه عزیزم ...
گفتم : مامان شما واقعا منو دوست دارین ؟ یا به خاطر سعید اینقدر با من مهربونین ؟ راست بگین ... خواهش می کنم ....
یکه خورد و اومد جلو و منو بوسید و گفت : چی شده این حرف رو می زنی ؟ فقط برای سعید نیست ... تو دختر خوب و خوش قلبی هستی ... ولی خوب خیلی ناز داری ...
اونم برای اینه که خیلی خوشگلی ... شایدم اگر من به اندازه ی تو خوشگل بودم , قد تو ناز داشتم ( بلند خندید ) بعدم تو عزیزِ سعید منی ...
من می دونم که سعید بیخودی از کسی خوشش نمیاد ... حتما یک چیزی در تو هست که اون اینقدر تو رو دوست داره ... باور کن میره و میاد به من میگه هوای رعنا رو داشته باش ...
مبادا حرفی بزنی که ناراحت بشه ...
میگم مادر من چی دارم بگم ؟! اینقدر سفارش نکن ... به خرجش نمی ره که نمی ره ... چیکار کنم منم دارم پیر میشم ... توام اگر یک وقت من حرف دهنم رو نفهمیدم , به دلت نگیر ...
غیر از اون من به مادرت قول دادم نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره ... توام کم نکشیدی دختر جان ... می دونم چقدر دلتنگ پدر و مادرت میشی ... شوخی نیست بابا ,, ترک کردن پدر و مادر ...
ما همه تو رو درک می کنیم برای همین ملاحظه ی تو رو می کنیم ...
گفتم : به خدا همه ی دنیا باید بیان انسانیت رو از شما یاد بگیرن ... نمی فهمم چرا اینقدر خوب و باگذشتین ؟ همه ی شما مثل فرشته می مونین ...
مامان جون کاری می کنم که لیاقت سعید رو داشته باشم ...
با سر اشاره کرد بیا بغلم و گفت : بیا اینجا ببوسمت خانم نازدار ...
ناهید گلکار