داستان رعنا
قسمت بیست و یکم
بخش چهارم
جلوی در نگه داشتم و پیاده شدم ولی هنوز می ترسیدم بابا منو راه نده ...
برای همین اول زنگ خونه ی آقا کمال رو زدم ... به امید اینکه مریم درو برای من باز کنه ...
ولی کسی نبود ... بعد مجبور شدم زنگ خونه رو به صدا در بیارم ... شوکت خانم گوشی رو برداشت و درو باز کرد ...
فورا ماشین رو روشن کردم و رفتم تو ...
ولی شوکت خانم رو دیدم که بدو میومد طرف من ... خودشو رسوند و جلوی ماشین ایستاد ...
پیاده شدم ...
گفت : رعنا جان اینجا چیکار می کنی ؟
گفتم : مامانم نیست ؟
گفت : چرا ... آقا هم خونه است ولی نمی خواد تو رو ببینه ... الهی من بمیرم این روز رو نبینم ... چیکار کنم مادر ... بیا بریم اتاق ما ...
به من گفت بهت بگم برگردی بری ...
گفتم : مامانم چی گفت ؟
جواب داد : ایشون حرفی نزدن ...
ولی راستش گریه می کرد ...
نگاهی از دور به ساختمون انداختم ... مامان پشت پنجره بود ... میلاد رو برداشتم و دادم بغل شوکت و دویدم به طرف ساختمون ...
درو باز کردم ,, با عجله رفتم تو ....
هر دو پشت در بودن ... خودمو انداختم تو بغل مامانم و محکم به کمرش چسبیدم ...
با گریه گفتم : بذارین یکم بمونم ... خیلی دلم براتون تنگ شده ... مامان جون تو رو خدا منو ببخش ...
در حالی که لبش می لرزید و منو گرفته بود و می بوسید , نمی دونست با من چیکار کنه ...
دستشو می کشید روی سر و صورت منو نگاهم می کرد ... گفت : خیلی خوب ... آروم باش ... نلرز ... آروم ... آروم ...
دیگه ملاحظه نمی کرد و اشک می ریخت ... بعد رفتم به طرف بابا که صورتش خیس بود و نمی تونست جلوی احساسشو بگیره ...
منو بغل کرد و من مثل دختربچه ای بی پناه در آغوش اون آروم گرفتم ...
وقتی به خودم اومدم دیدم مامان میلاد رو بغل کرده و داره باهاش حرف می زنه ...
آوردش جلو و داد بغل بابام ... اول می خواست اونو نگیره ولی دلش طاقت نیاورد ...
و درعرض چند دقیقه اون عشقی که میگن خون می کشه , بین اونا به وجود اومد و میلاد انگار همیشه با اونا بوده و هیچ احساس غریبی نکرد ... باهاشون بازی می کرد ... با دست کوچولوش صورت بابا رو لمس می کرد و می خندید ...
و اونا هم سراپای میلاد رو غرق بوسه می کردن و من احساس می کردم کار خوبی کردم و همه چیز تموم شد و غصه های من , پایان خوشی پیدا کرد ...
بدون اینکه حرفی در مورد گذشته بزنیم یا منو سرزنش کنن , کنار هم موندیم ...
ناهار خوردیم و من رفتم به اتاق خودم و میلاد رو عوض کردم از آخرین باری که اونجا بودم مدت زیادی گذشته بود و حالا اون اتاق به نظرم امن ترین جای دنیا اومد ...
جایی که اصلا قدرشو نمی دونستم ...
کاش می شد آدمها قبل از اینکه چیزی رو از دست بدن , قدر اونو بدونن ...
ناهید گلکار