داستان رعنا
قسمت بیست و یکم
بخش هفتم
و همین قول و قرار باعث شد از اون روز به بعد یک حالت تسلیم و اطاعت در من به وجود بیاد ...
می دونستم که زندگی من همینه و باید باهاش کنار بیام ...
دو روز بعد شوکت خانم اومد به دیدن من و از طرف پدر و مادرم چشم روشنی آورد ...
توی یک ساک سفید رنگ و بزرگ , سی هزار تومن پول از طرف مامانم و سند یک آپارتمان توی عباس آباد از طرف بابام ... من می دونستم برای چی این کارو کردن ...
می خواستن باعث بشن من از این خونه برم ... اونا نمی دونستن که سعید زیر بار نمی ره ....
فصل سوم :
آخر تابستون سال 56 بود ... میلاد دوسال و چند ماه داشت ... خیلی بچه ی خوب و دوست داشتنی بود ... کاملا حرف می زد و با شیرین زبونی های خودش همه ی ما رو سرگرم می کرد ...
درسم تموم شده بود و تو فکر این بودم که جایی بگیرم و با مریم کار وکالت رو شروع کنیم ... همه ی کارا رو با هم انجام داده بودیم و دنبال جا می گشتیم ....
ماه رمضون بود و هوا گرم , پس موکولش کردیم به بعد از این ماه ...
شب قبل , یکی از شب های قدر بود و سعید تا موقع سحری با مجید مسجد بودن .....
سعید همیشه احیاها و روزهای عزاداری امام حسین رو می رفت مسجد ...
البته به جز من , همه می رفتن ولی کسی با من کاری نداشت ... من خیلی به رفتن این جور جاها علاقه ای نداشتم ...
خوشبختانه سعید هم اصراری نمی کرد ....
کلا من یک رعنای دیگه شده بودم ... با اون زندگی خو گرفتم و سعی می کردم همسر خوبی برای سعید باشم ...
بعد از ظهر بود و هوا خیلی گرم ... به جز من و میلاد همه خواب بودن ...
من تلاش می کردم اونو بخوابونم ... که صدای زنگ در به گوشم رسید ... و یک نفر با مشت چنان می کوبید به در که انگار اتفاق بدی افتاده ...
سعید هراسون از بالا اومد پایین و گفت : کی می تونه باشه ؟
قبل از اون آقا جون خودشو رسوند و درو باز کرد ...
ناهید گلکار