خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول



    منم فورا میلاد رو گذاشتم زمین و رفتم جلوی پنجره ...
    در یک چشم بر هم زدن , پنج شش تا مرد در حالی که آقا جون رو هل داده بودن , وارد حیاط شدن ...
    سعید با همون لباس راحتی رفت بیرون و پرسید : چی می خواین ؟

    یکیشون پرسید : مجید موحد تویی ؟ ...
    گفت : نه , من برادر بزرگشم ... چیکارش دارین ؟
    گفت : کجاست ؟ بگو بیاد ...

    مامان که تازه چادر سرش کرده بود و اومد تو حیاط با هراس گفت : نیست آقا ... خونه نیست ...

    اون مرد رو کرد به سعید و گفت : تو سعید موحدی ؟
    گفت : بله , منم ...

    دستشو بلند کرد و گفت : ببرینش ...

    و شروع کردن به گشتن خونه ... دو نفر اومدن تو اتاق ما ...
    میلاد از ترس پرید تو بغل من و گریه افتاد ...

    صدای شیون مامان بلند شد و داد می زد : ولش کنین ... کجا می برینش ؟ ...
    من نمی دونستم چیکار کنم ولی اصلا فکر نمی کردم جدی باشه ...
    مامان داد می زد : بچه ام رو ول کنین ... اون کاری نکرده ...

    مامورها اتاق به اتاق رو گشتن ...
    ولی مجید اون روز خونه نبود و بالاخره کاری که نباید می شد , شد ... قفل در اتاق رو شکستن ... مدارکی که از اونجا پیدا کردن , جای هیچ حرفی باقی نمی گذاشت ...
    من دویدم دنبال سعید ... اون تلاشی نمی کرد که از دست اونا رها بشه و حرفی هم نمی زد ...

    در حالی که  به شدت اونو می زدن , تو پهلوش و تو پشتش که زودتر از خونه ببرنش ...

    و این دل منو آتیش می زد ...
    بی اختیار میلاد رو روی زمین رها کردم و خودمو رسوندم به سعید و اونو گرفتم و داد زدم : ولش کنین ... اون گناهی نداره ...
    مامان از یک طرف دیگه جیغ و هوار راه انداخته بود و سعید رو گرفته بود و التماس می کرد ...
    همسایه ها از اون همه سر و صدا توی بعد از ظهر ماه رمضون سراسیمه دور خونه ی ما جمع  شدن تا از قضیه سر در بیارن و مامورها برای همین می خواستن با عجله سعید رو ببرن و با همون لباس توی خونه داشتن از در می بردنش بیرون ...
    مامان می خواست خودشو به اون برسونه ...
    یکی از اونا با لگد کوبید به باسن مامان و با شدت پرت شد روی زمین و با لحن زننده ای گفت : خجالت نمی کشی زنیکه احمق ؟ پسر تربیت کردی ... دو تا فاسد و خرابکار ... خونه ات خونه ی فساده ... برو گمشو که خودتم می برم ...

    بعد اومد طرف من ... از ترس قدرت حرکت نداشتم ...
    نگاه چندش آوری به من کرد و پرسید : تو کی هستی ؟ ...
    گفتم : همسر سعید موحد ...

    با دست زد زیر چونه ی منو گفت : پدر سگ ها چه زنایی می گیرن ... اون سگ پدر , تو رو از کجا پیدا کرده ؟ خودمو کنار کشیدم و میلاد رو که هنوز داشت گریه می کرد بغل کردم و روی سینه ام گرفتم ...


    بعد به آقا جون که رنگ به صورت نداشت و اونم از جاش تکون نمی خورد ... گفت : به مجید موحد بگو بیاد مثل بچه ی آدم خودشو معرفی کنه وگرنه تو رو می برم ...

    و از در رفتن بیرون ...

    ما دیگه سعید رو ندیدیم ... جرات بیرون رفتن رو هم نداشتیم ... مامان همون طور که وسط حیاط افتاده بود بلند نشد و گریه می کرد ...
    من زیر بغلشو گرفتم , گفتم : بلند شین ... جاییتون درد می کنه ؟
     گفت : آره , دلم درد می کنه ... سعیدم رو بردن ... تموم شد ... بردنش ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان