داستان رعنا
قسمت بیست و سوم
بخش اول
ساعت ده فردا صبح , مامان از شهریار وقت گرفته بود ...
جریان رو با آقا جون و ملیحه در میون گذاشتم ...
آقا جون با ناراحتی سیگارشو روشن کرد و گفت : بابا جان , دخترم , رعنا خانم ... اگر این آقا بخواد کاری بکنه , به شما احتیاجی نیست ...
بعد هم من با این کار مخالفم چون می دونم سعید دلش نمی خواد تو این کارو بکنی ... حالا هر طوری صلاح می دونی و فکر می کنی بعدا افسوس نمی خوری , رفتار کن ...
ولی بابا مراقب باش چون این کار شوخی بردار نیست , خطرناکه ...
گفتم : نه آقاجون ... شما نمی دونین ... ما با اینا دوست صمیمی بودیم و الان مادر این آقا با مادرم رفت و آمد داره و حرف بیخودی نمی زنه ...
حتما یک کاری می کنه ... بذارین انجامش بدم ... شاید موفق شدیم و سعید اومد بیرون ...
من نمی تونم دست روی دست بذارم ... از مجید هم که خبری نیست ...
آقاجون گفت : چرا بابا .. داره تلاش می کنه ببینه کجا بردنش ...
باشه ... شما برو ....
صبح حاضر شدم و میلاد رو گذاشتم پیش آقا جون که ملیحه از راه رسید و به حمید گفت : مراقب میلاد باش ... ما زود برمی گردیم ...
گفتم : تو نمی خواد بیای ...
گفت : امکان نداره ... من باید باشم ...
و دنبال من راه افتاد ...
هر دو روزه بودیم ... همون سر صبح , از تشنگی زبونم خشک شده بود ...
بیشتر استرس روبرو شدن با شهریار رو داشتم ... با کاری که من با اون کرده بودم , خودم بعید می دونستم کاری برای من بکنه ... ولی سعی می کردم خوش بین باشم و رفتم به جایی که آدرس داشتم ...
ناهید گلکار