خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۱۶   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و سوم

    بخش سوم




    ملیحه رفت و شهریار اومد جلو ... 

    نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت : خوب , که می خوای شوهرتو نجات بدی ؟ خوبه ... هنوز همون طور هوس انگیز و خواستنی هستی ... درسته که خودت با دست خودت رفتی تو لجن زار ولی بازم آدم وقتی تو رو نگاه می کنه , لذت می بره .....
    با تندی گفتم : می دونی من برای چی اینجا اومدم ... اگه می تونی برای من کاری بکنی , بگو ... وگرنه می رم ... حرفی هم نیست ... اصلا مهم نیست ...
    گفت : دختره ی ساده ... تو هنوز همون طور متکبر و بی عقلی ؟ فکر می کردم گردنت شکسته ...

    در حالی که باز از نگاه نفرت انگیز اون چندشم می شد و از حرفایی که به من می زد , نفسم به شماره افتاده بود ... گفتم : آره , من همون رعنام ... اجازه نمی دم کسی وارد حریم من بشه ... گردنم هم نشکسته بلکه راست تر شده ... اصلا چرا باید شکسته باشه چون شوهرم رو اشتباهی گرفتن ؟
    گفت : هنوز قبول نداری چه غلطی کردی ؟ تو همون رعنا نیستی , بی خیال و شاداب ... الان مثل یک گل پژمرده به نظر میای ...

    برگشتم و رفتم طرف در و گفتم : فهمیدم تو برای من کاری نمی کنی ... باید یک فکر دیگه بکنم ...
    گفت : وایستا ... چرا می کنم ... چون مادر گرامی تو ازم خواسته ... من برای ایشون احترام زیادی قائلم ... بیا بشین ببینم چیکار باید بکنیم ... بیا بشین ... مگه نمی خواهی شوهرت آزاد بشه ؟
    گفتم : چرا ... ولی نه با این روش ... این طوری ترجیح میدم همون جا بمونه ...

    شهریار حالت صورتش رو عوض کرد ... حتی نوع حرف زدنش به یک باره عوض شد ...
    و گفت : راست میگی ... منو ببخش ... خیلی از دست تو عصبانی بودم , به من حق بده ... نمی دونم چرا دلم خواست کمی تو رو اذیت کنم ... بله ... بله ... جاش نبود و در شان و شخصیت من و تو هم نبود ...

    عذر منو می پذیری ؟ ...
    دلیلش این بود که اون زمان من به تو خیلی علاقه داشتم ...
    گفتم : تو رو خدا این حرفا رو ول کن ... بگو کاری برای من می کنی یا نه ؟ ...
    گفت : بله , حتما ... حق با توست ... بگو ببینم چرا و چطوری گرفتنش ؟
    گفتم : سعید استاد دانشگاه ست ... دیروز ریختن تو خونه ی ما و اونو با خودشون بردن ....
    پرسید : اتهامش چی بوده و از خونه ی شما چی پیدا کردن ؟
    گفتم : اتهامی نبود ... دنبال برادرش می گشتن ... نبود , اونو بردن ... چیزی دیگه ای نمی دونم ...

    دستشو کوبید رو میز و گفت : هزار کیلو از توی خونه ی تو , اعلامیه علیه شاه بیرون آوردن ... تو میگی نمی دونی ... راست بگو , اگر می خوای شوهرت آزاد بشه ...
    گفتم : تو که خودت می دونی چرا از من می پرسی ؟ من اعلامیه ندیدم ... اصلا همین چیزی نبوده ... کی گفته ؟ ... اگر بوده من و سعید خبر نداشتیم ...
    شهریار جواب سوال من یک کلمه است , کاری می کنی یا نه ؟ حاشیه نرو ...
    گفت : البته ... گفتم که به خاطر مادرتون این کارو می کنم که نسبت به من لطف داشته ... ولی به این راحتی نیست ... همین الان اومدن شما اینجا برای من مشکل ساز نشه , خوبه ... این کار احتیاج به پول زیاد داره ... می تونی بدون اینکه از پدرتون بگیرین تهیه کنین ؟ ...
    من باید دم خیلی ها رو ببینم ...
    گفتم : مثلا چقدر ؟
    گفت : الحساب بیست هزار تومن...  ولی اگر لازم شد , باید بازم آماده باشین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان