خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و سوم

    بخش هفتم




    راس ساعت هشت رفتم و زنگ رو به صدا در آوردم ...

    بار اول ... بار دوم ... و بار سوم که دستم رو بردم روی زنگ ... یکی درو باز کرد و با سرعت مچ دست منو گرفت و کشید تو ... طوری که فرصت نداشتم حرکتی انجام بدم ...
    نگاه کردم خود شهریار بود ... درو بست و پرسید : با کی اومدی ؟
    گفتم : دستمو ول کن ... نترس , تنهام ... کسی نمی دونه اینجام ... قول میدم ...
    بگیر این پول ...

    ساک رو از من گرفت و پرتاب کرد و با هر دو دست منو گرفت ...
    گفتم : چیکار می کنی احمق ؟ ولم کن ...

    در حالی که شهوت از سر و صورتش می ریخت و دهنش بوی الکل می داد , گفت : اگر تو نمی خواستی , اومدی اینجا چیکار کنی ؟ ...
    تو می دونستی من باهات چیکار دارم ... پس بیخودی خودتو به اون راه نزن ....
    با صدای بلند فریاد زدم : یا فاطمه ی زهرا به دادم برس ...
    همین طور که دو دست منو گرفته بود , کشون کشون می برد به طرف ساختمون ...

    فریاد زدم : دیوونه نشو احمق ... بی شرف من هنوز دختر جهانشاهی هستم ... بابام بفهمه تو رو می کشه ... ولم کن ...
    در حالی که من فریاد می زدم , منو برد به طرف ساختمون ...
    با تقلا خودم از دستش رها کردم ولی فورا از پشت موهامو گرفت و کشید ...........




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان