داستان رعنا
قسمت بیست و چهارم
بخش پنجم
بدنم از کش مکش با شهریار کبود شده بود و درد می کرد ... مادرم و پدرم رو با اون حال بد رها کرده بودم ...
سعید تو زندان بود ... مریم با حالت روحی بدی به خاطر من گوشه ی خونه افتاده بود ...
پای ملیحه شکسته بود ...
و حالا می ترسیدم شهریار به خاطر انتقام هم شده , باعث بشه سعید رو اعدام کنن و این برای من یعنی آخر دنیا ...
با این حال برگشتم خونه ... همه تو اتاق ما بودن ...
فقط به مریم گفتم : شهریار زنده است ... حالش خوبه ... دیگه نگران نباش ...
و رفتم بالا و در اتاق خوابم رو بستم و ساعتی صورتم رو کردم توی بالش و گریه کردم ... اصلا حالم خوب نمی شد ...
وقتی اومدم پایین , دیدم همه نگران من شدن ... شوکت خانم هم اومده بود ( مامان نگران من شده بود و اونو فرستاده بود تا مراقبم باشه )
مادر سعید برام سوپ درست کرده بود و همه منو دوره کردن که باید بخورم ...
ولی به محض اینکه اولین قاشق رو خوردم , حالم به هم خورد و نتونستم چیزی قورت بدم تا یکم جون بگیرم ....
روزها و شب ها پشت سر هم می گذشت ... من از ترس اینکه دوباره مرتکب خطایی نشم و خاطره ی بدی که از شهریار داشتم , هیچ کاری نمی کردم .... چشمم به در بود و فقط غصه می خوردم و حرفی نمی زدم ...
همه در یک ناباوری غم آلود فرو رفته بودیم ... ولی نه از سعید که چشم و چراغ این خونه بود , خبری داشتیم ... نه از مجید که بعد از اون واقعه به مشهد رفته بود و اونجا با عده ای بر علیه شاه مبارزه می کرد ...
من همچنان حالت تهوع داشتم و این از همه بیشتر داشت منو اذیت می کرد ولی تنها چیزی که این زمان اتفاق افتاد , دوستی من و ملیحه و مریم بود ... دائم با هم بودیم و درددل می کردیم و اگر جز این بود من از غصه دق می کردم ...
تا عید فطر رسید ...
ساعت نزدیک یازده شب بود که زنگ در به صدا در اومد و قبل از اینکه کسی درو باز کنه یکی کلید انداخت و اومد تو ...
ناهید گلکار