خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۰:۳۳   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول



    به خیال اینکه سعید اومده , خودمو روسوندم توی حیاط ... ولی مجید رو دیدم که با یک ساک دستش اومد تو ...
    گفت : سلام زن داداش ...
    گفتم : سلام ... خوش اومدی ... از سعید خبر نداری ؟
    گفت : چرا دارم ... برای همین اومدم ... حالش خوبه ... تو زندان قصره ...
    آقا جون و مامان هم سراسیمه با خوشحالی دویدن طرف مجید و اونو بغل کردن و مریم پای برهنه پشت سر من تو حیاط بود ...

    و من دیدم که چقدر اونا از اومدن مجید که با سعید از این خونه رفته بود خوشحال شدن ...
    اون شب نشستیم و کلی با مجید حرف زدیم ولی اون خبری رو که من منتظرش بودم نداشت ... و صبح زود قبل از اینکه من بتونم اونو ببینم رفته بود ...

    و بازم هر چند روز یک بار آخرای شب میومد و صبح بعد از نماز می رفت ...

    و حالا شده بود تنها امید من که شاید خبری از سعید بیاره ...
    ولی اینطور نشد ... و من بازم در انتظاری کشنده باقی موندم ...
    اون روزها خیلی فکر می کردم ..... به خودم ... به زندگی ... به اونچه که برای من پیش اومده بود ...

    آیا واقعا من توی این وضع مقصر بودم ؟
     اگر زن سعید نشده بودم روزگار بهتری داشتم ؟ اگر با شهریار ازدواج می کردم چی ؟ نه , من زندگی کردن با سعید رو با تمام سختی هاش ترجیح می دادم .... چون عشق اون برای من مقدس ترین و زیباترین هدیه خدا بود ... و من اعتقاد داشتم که خداوند این سرنوشت رو برای من خواسته بود ...
    چون من خیلی تلاش کردم تا سعید رو فراموش کنم , نشد و حالا که این خواست خداست , من راضیم به رضای اون ... تسلیم محض اون میشم ...
    وقتی فاطمه ی زهرا رو صدا کردم و از اعماق وجودم اسمش فریاد زدم , شاید باور نداشتم که کسی به دادم برسه ... ولی رسید ...... و من دست خدا رو روی سرم احساس کردم ...
    دیگه سعید نبود ولی من باز احساس می کردم که دست نوازشگر اون هنوز صبح ها منو برای نماز بیدار می کنه ... گاهی تا سپیده می زد , با خدا راز نیاز می کردم و دعا می خوندم ... و همین منو تمام روز نگه می داشت .
    ولی همچنان از غذا افتاده بودم و حالت تهوع داشتم ... یک روز  ملیحه گفت : رعنا جان فردا بیا درمونگاه پیش دکتر ... شاید یک چیزی بهت بده حالت بهتر بشه ... تو ضعیف شدی ... از بس کم غذا می خوری ..
    قبول کردم چون واقعا خسته شده بودم ...
    ولی با کوله باری از غمِ دیگه ای که روی شونه های من سنگینی می کرد , برگشتم .........

    من دوباره , سه ماهه باردار بودم و اونقدر در مشکلات خودم غرق شده بودم که اصلا متوجه نبودم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان