خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۰:۳۹   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و پنجم

    بخش دوم




    با شنیدن این خبر , بیشتر دلم هوای سعید رو می کرد ... و باز به فکر افتادم که چه درست چه غلط , خودم دوباره دست به کار بشم ...
    صبح زود لباس پوشیدم و راه افتادم ...

    مریم از خواب بیدار شد و پرسید : کجا رعنا ؟
    گفتم : می رم زندان ... شاید بتونم وقت ملاقات بگیرم ...
    گفت : بازم شروع کردی ؟
    گفتم : حرف مفت نزن ... یک ماه و نیمه که نشستم و به در و دیوار نگاه می کنم , چی عوض شده ؟ من دیگه طاقت ندارم ...
    گفت : صبر کن , منم بیام ...

    گفتم : میلاد چی ؟
    گفت : می ذاریمش پیش خانم موحد ...
    ما راه افتادیم ... ولی نه من و نه مریم نمی دونستیم باید چیکار کنیم ... پُرسون پُرسون زندان قصر رو پیدا کردیم ...
    بی هدف مدتی جلوی زندان راه رفتم و نگاه کردم ...
    بالاخره از سربازی که جلوی در بود , پرسیدم : ببخشید آقا میشه به من بگین چطوری می تونم با زندانی ملاقات کنم ؟
    گفت : تا حالا نیومدی ؟
    گفتم : نه ...
    گفت : بهتون نگفتن کی بیاین ؟
    گفتم : نه ...

    منو راهنمایی کرد و دفتر رو به من نشون داد ...

    رفتم اونجا ... یک مردی اونجا نشسته بود که اخمهاش تو هم بود و اولش ترسیدم ازش چیزی بپرسم ...
    خودش پرسید : کاری داری ؟

    ناخودآگاه بغض کردم و گفتم : میشه شوهرم رو ملاقات کنم ؟
    گفت : جرمش چیه ؟
    گفتم : نمی دونم ... به من چیزی نگفتن ... یک روز اومدن تو خونه ی ما و گرفتش بردن ... حالا خبردار شدم اینجاست ...

    گفت : پس سیاسیه ... حتما ملاقات ممنوعه ... تا حالا نیومدین بپرسین ؟
    گفتم : نه ...
    با تعجب گفت : چند وقته ؟
    گفتم : نزدیک یک ماه و نیم میشه ...
    پرسید : اسمش چیه ؟
    گفتم : سعید موحد ...

    یک دفتر بزرگ داشت ... باز کرد و نگاه کرد و گفت : فعلا نمی شه ... ملاقات ممنوعه ...
    گفتم : تو رو خدا آقا ... فقط چند دقیقه ...
    گفت : دست من نیست ... اینجا واینستا ... برو ...


    اومدیم بیرون ...
    مریم گفت : بریم دیگه ؟ ...
    گفتم : صبر کن ببینم ...

    یک مامور از تو زندان اومد بیرون ... داشت می رفت ... منم دنبالش رفتم ...

    خودمو بهش رسوندم و گفتم : سلام جناب سروان ...

    نگاهی به من کرد و گفت : سلام شما ؟
    گفتم : من زن یک زندانی هستم ... تو رو خدا به من کمک کن تا بتونم اونو ملاقات کنم ... یا حداقل یک خبر از سلامتی اون به من بدین ...
    ببین آقا من دو تا بچه دارم و الان پدر و مادرش از دوری اون دارن مریض می شن ...

    با تعجب به من نگاه کرد و گفت : سیاسیه ؟
    گفتم : بله , مثل اینکه ... ولی بی گناهه ...
    گفت : خوب همه همینو میگن ... شوهرت چیکاره است ؟
    گفتم : استاد دانشگاهه ...
    گفت : بله ... خوب شاید حرفی زده که نباید می زده ... ولی خانم اگر می شد ملاقاتشون کنین حتما خودشون می ذاشتن ...
    گفتم : جناب سروان اگر می تونی کاری برای من بکنی , من از خجالتت در میام ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان