خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۰:۵۹   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و ششم

    بخش اول




    با دستی لرزون گوشی رو برداشتم ...

    سعید , لاغر و ضعیف با پایی که می لنگید ... می خندید ...
    قوی و پر قدرت ... اما هنوز صورتش به من نیرو و انرژی می داد و باعث می شد دلم گرم بشه .... و هنوز اون نگاه عاشقانه ...
    من ساکت بودم چون بغض داشتم و نمی خواستم اون اشک منو ببینه و بیشتر رنج ببره ...
    با خنده گفت : دیدی چی شد ؟ نمی دونم بهت چی بگم ... در حالی که می دونم داری چی می کشی ...
    رعنا ازم دلگیر که نیستی ؟

    با سر گفتم : نه ...

    با یک لبخند شیرینی پرسید : ولم که نمی کنی ؟ خیالم راحت باشه ؟
    گفتم : خیالت راحت دیوونه ... من عاشق توام ... تا حالا نفهمیدی ؟
    گفت : من می میرم برای تو دختر ... تنها ترس و نگرانی من اینجا  تویی ... که نکنه تو رو از دست بدم ...
    گفتم : پس ببین من چی می کشم که تو اینجا هستی و من می ترسم یک بلایی سرت بیارن ...
    گفت : نه عزیزم ... نگران نباش ... از من چیزی ندارن ... بیشتر دنبال مجید می گردن ... به قول خودشون اگر همون روز اول جاشو گفته بودم , منو ول می کردن ... میلاد چطوره ؟ خوبه ؟ بزرگ شده ؟ بهانه ی منو نمی گیره ؟
    گفتم : مگه میشه نگیره ؟ ولی فکر می کنه رفتی مسافرت و زود برمی گردی ... خوبیش اینه که با حمید و هانیه خیلی خوبه ...
    باور نمی کنی ... خودشو هم پای حمید می دونه و با اون بازی می کنه ... ولی هر شب از من می پرسه پس کی بابام میاد ؟ ... سعید تو فکر می کنی کی آزاد میشی ؟ الان اذیتت می کنن ؟ چرا پات لنگ می زنه ؟ درد داری ؟ غذا خوب نمی خوری که اینقدر لاغر شدی ؟
    گفت : صبر کن ... یکی یکی بپرس تا جواب بدم ... اولا نمی دونم ولی مطمئن باش خیلی زود تموم می شه ... تو فقط سعی کن بهت بد نگذره ... به آقا جون هم گفتم , با اینکه دلم برای تو پر می زنه و دل تنگ تو میشم , نمی خوام دیگه بیای اینجا ... دوست ندارم تو رو این طوری ببینم ... صبر داشته باش ... روزهای خوب به زودی می رسه و من از شرمندگی تو در میام ... بهت قول می دم ...
    در موردهای دیگه , اصلا فکرشم نکن ... من از پس خودم برمیام ... فقط نگرانم پیش تو خجل نشم .
    گفتم : این حرف رو نزن ... تو همیشه سربلندی ... مثل وقتی که با قدرت تو دانشگاه درس می دادی ... من مثل یک دختر بچه عاشق معلمم شدم ... ولی الان هزاران بار بیشتر دوستت دارم ... (خواستم بگم که باردارم ولی پشیمون شدم ... نمی خواستم ذهن اونو بیشتر درگیر کنم )
    گوشی قطع شد و صدای بلندگو که از ما می خواستن اتاق ملاقات رو ترک کنیم , شنیده شد ...
    گفتم : نه .... من هنوز باهات حرف دارم ... سعید نرو ... یکم دیگه بمون عزیزم ...

    سعید با دست اشاره کرد : برو ... من خوبم ...
    همه ی زندانی ها از دری که اومده بودن رفتن و من تا آخرین لحظه سعید رو با نگاه بدرقه کردم ...
    هر بار که برمی گشت و به من نگاه می کرد با دست می گفت برو ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان