داستان رعنا
قسمت بیست و ششم
بخش دوم
و حالا اشک های من سرازیر شد ... از دیدنش سیر نشده بودم ... ولی چاره ای نبود ...
همین اینکه در عین ناباوری تونسته بودیم اونو ببینیم , خدا رو شکر می کردم ...
ولی نه من و نه مامان حال خوبی نداشتیم ...
آقا جون زیر بغل مامان رو گرفته بود و ملیحه هم اومد دست منو گرفت ...
یک آن به خودم اومدم ... سعید رو دیده بودم ... چقدر قوی و محکم بود ... می خندید و به من امید می داد ...
دلم نمی خواست ضعیف و بدبخت به نظر بیام ...
گفتم : نه ... لازم نیست ... خودم می تونم ... خوبم ...
و این کلمه واقعا برای من معجزه بود ... خوبم ......... با خودم تکرار کردم ... و واقعا تونستم بهتر از اونچه که از خودم انتظار داشتم باشم ...
نزدیک جایی که ماشین رو پارک کردیم , همون مامور رو دیدم ... منتظر ما بود ...
من و آقا جون قدم هامون رو تندتر کردیم تا زودتر بهش برسیم ...
خوشحال شدم چون می تونستم بازم می تونم توسط اون سعید رو ملاقات کنم ...
گفتم : خیلی ازتون ممنونم ... نمی دونم به چه زبونی ازتون تشکر کنم ...
گفت : هفته ی دیگه همین جا بیاین ... من بازم ترتیب ملاقات رو می دم ولی همون پنج هراز تومن ...
آقا جون گفت : پسرم ما انقدر پولدار نیستیم که برای هر ملاقات این همه پول بدیم ... یکم با ما راه بیا ...
گفت : حالا شما هفته ی دیگه بیاین ... هزار تومن کمتر باشه , یک کاریش می کنم ...
وقتی تو راه خونه بودیم , بازم بی اختیار اشک من سرازیر شد ...
آقا جون گفت : رعنا جان می دونی بابا , سعید به ما چی گفت ؟
گفتم : نه ... چی گفت ؟ ...
آقا جون سیگارشو روشن کرد و پُک محکمی بهش زد و گفت : به من گفت مراقب رعنا باشین ... دیگه نیاد اینجا ... به مامانت گفت مراقب رعنا باشین ... نیاد اینجا ... و حدس بزن به ملیحه چی گفت ؟ گفت مراقب رعنا باش و نذار بیاد اینجا ...
و تمام مدتی که با ما حرف زد از تو پرسید و سفارش کرد ... حالا تو بازم می خوای بیای بابا ؟
گفتم : خوب بگه .. به حرف اون که نیست ... من دلم طاقت نمیاره ...
ناهید گلکار