خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم




    ما اومدیم خونه و نمی دونم میلاد از کجا فهمیده بود که امروز ما برای دیدن سعید رفتیم ...
    به محض اینکه بچه ام چشمش افتاد به من , خودشو انداخت تو بغلم و گریه افتاد و گفت : چرا منو نبردین که بابا رو ببینم ؟ منم می خواستم بیام ...
    گفتم : عزیزم اون جایی نبود که تو رو ببرم ... چشم ... دفعه دیگه تو رو هم می برم ....
    ولی از اون لحظه به بعد من با میلاد مشکل پیدا کردم ... مرتب بهانه می گرفت و دیگه اون بچه ی شاد و سرحال نبود ...
    اون متوجه شده بود که سعید نمیاد و حتی کمبود مجید رو هم احساس می کرد ...
    عمویی که مرتب اونو روی کولش می گذاشت و توی حیاط یا کوچه می گردوند و باهاش فوتبال بازی می کرد ...
    تا اون زمان فکر می کرد هر لحظه ممکنه اونا برگردن ولی وقتی دیده بود که ما به دیدن سعید رفتیم و با چشم گریون برگشتیم , طاقتش تموم شده بود ...
    یک جورایی متوجه شده بود که به این زودی پدرش نمیاد ...
    و من مجبور بودم بیشتر وقتم رو صرف سرگرم کردن اون بکنم ...
    بچه توی دلم تکون می خورد و این شد یک بازی بین من و میلاد ...
    دست کوچیکش رو می گذاشت روی شکم من و از حرکت اون لذت می برد و از ته دل می خندید ....


    مدتی که من سعی می کردم مراقب میلاد باشم , حال روحی خودم هم بهتر می شد ...
    این درسته که نباید به غصه ها زیاد فکر کرد ... آدم رو نابود می کنه ...

    تصمیم داشتم مثل سعید در مقابل مشکلات سر خم نکنم و این امکان پذیر نبود جز اینکه به چیزایی که عذابم می دادن , فکر نکنم ...
    هر کس ازم می پرسید : چطوری ؟ می گفتم : خوبم ... اما نبودم و تظاهر به این کار برای من خیلی بهتر از این بود که ضعیف و ناتوان به نظر بیام ....


    نیمه های یک شب بارونی با صدای وحشتناکی از خواب پریدم ... با عجله لباس پوشیدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده ...
    صدای زنگ در و ضربه هایی که به اون می خورد , تو اون دل شب , ایجاد وحشت و نگرانی می کرد ...
    هنوز داشتم از پله ها میومدم پایین که مریم گفت : نیا .. تو برو بالا ... باز ساواکی ها اومدن ...
    نباشی بهتره ...
    فهمیدم اون منظورش چیه ... فکر کرده بود اون ملاقات برای من دردسر شده ... راستش خودمم همین فکر رو کردم ... ولی اونا همه جا رو گشتن و وقتی مجید رو پیدا نکردن با چند تا تهدید رفتن ...
    بازم یکی به اونا خبر داده بود که مجید آخرای شب میاد خونه و صبح زود می ره ...
    هر کس بود , آشنا و یا از در و همسایه ها بود که با ساواک همکاری می کرد .




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان