داستان رعنا
قسمت بیست و ششم
بخش چهارم
به هر حال اون شب خوشبختانه بازم مجید خونه نبود ...
من نفس راحتی کشیدم و گفتم : خدا رو شکر که مجید نیست .. .
مریم با تعجب به من نگاه کرد و گفت : رعنا تو اینو راست میگی ؟
گفتم : خوب آره ... مگه غیر از اینه ؟
گفت : به خدا قسم فکر نمی کردم تو این طوری باشی ... تو می دونی اگر مجید رو بگیرن , ممکنه سعید آزاد بشه ؟
گفتم : چه فرق می کنه ؟ .... هر کدومشون باشن , من ناراحت می شم ...
گفت : می دونم تو و سعید دارین بزرگواری می کنین ولی باور کن وجدان مجید هم خیلی در عذابه ... اون به خاطر این خودشو معرفی نمی کنه که داره مبازره می کنه و کار خیلی سختی در پیش داره که سعید این کارو نمی تونست با قولی که به تو داده بود , انجام بده ...
میگه چاره ندارم ... مجبورم بذارم برادرم جور منو بکشه ...
گفتم : ای بابا ... اصلا معلوم نیست که مجید هم بره اونجا , سعید رو ول کنن ... بهش فکر نکن ...
گفت : رعنا تو واقعا خیلی خوش قلب و مهربونی ... خیلی خوبی .....
اون شب ما از استرس و نگرانی تا صبح نخوابیدیم و فردا مجید خبر فرستاد که داره میره مشهد برای انجام کاری ...
و من دیدم نگاه غمگین و مضطرب مریم رو ...
راستش خندم گرفت ... گفتم : دلم خنک شد ... توام به حال و روز من افتادی ؟ ...
گفت : نه ... برای چی ؟ ...
گفتم : ای بدجنس ... تو راز دلت رو به من نمیگی ... پس دیگه انتظار نداشته باش منم بهت اطمینان کنم ...
گفت : نه به خدا , اون طوری نیست ... خوب انکار نمی کنم که ازش خوشم میاد ... ولی نمی دونم ... چطوری بگم ؟ هنوز چیزی بین ما نیست که گفتنی باشه ... بذار تکلیفم با خودم روشن بشه , به توام میگم ...
گفتم : برو بابا ... انگار من بچه ام ... فکر می کردم فقط به خاطر من اینجایی ... نگو دلت جای دیگه گیره ....
گفت : حرفمو پس می گیرم ...
گفتم : تو خوبی ؟! خیلی هم بدی ...
حرف مریم منو به فکر انداخت ... می خواستم بگم تا دیر نشده خودتو نجات بده ... از اینجا برو ... آینده ی خوبی برای تو نیست مخصوصا که مجید یک مبارز جدی و فعال بود ...
ولی با تجربه ای که از خودم داشتم , می دونستم فایده ای نداره و تیر از کمان رها شده ...
ناهید گلکار