خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و ششم

    بخش پنجم



    هفته ی بعد با وجود مخالفت های آقا جون و مریم , من و و مامان حاضر شدیم ... مقداری غذا و لباس برای سعید برداشتیم و آقا جون رو مجبور کردیم با ما بیاد ... تا دوباره سعید رو ببینیم ...

    ولی از اون مامور خبری نشد که نشد ...
    زندان هم به ما ملاقات نداد ... و دست از پا درازتر برگشتیم ...
    ولی من ول کن نشدم , هر روز می رفتم و ساعت ها دم زندان پرسه می زدم به امید اینکه یکی پیدا بشه و برای من ملاقات بگیره ...
    چند نفر هم به من قول دادن ولی هر کدوم با پنجاه تومن پولی که گرفته بودن , غیب می شدن ...
    و این کار دوباره روحیه ی من خراب کرده بود ...
    اعصابم کاملا از هم پاشیده بود ... هر روز ناامید برمی گشتم ...
    همه می دیدن که چقدر افسرده و بیقرار شدم ... و یک روز آقا جون جلوی من ایستاد و گفت : حق نداری پا تو از این خونه بذاری بیرون ... تموم شد ...

    و من که دیگه مایوس شده بودم به حرفش گوش کردم ولی مریض شدم و افتادم توی رختخواب ...
    مثل اینکه مامان شنیده بود و شوکت خانم رو فرستاد پیش من ...
    ولی من از بابا و مامانم دلگیر بودم ... منو بدجوری از خونه شون بیرون کردن و دیگه هیچ خبری از اونا نداشتم ...
    شوکت خانم هم حال خوبی نداشت .. می گفت : علی که رفته ... مریم هم همش اینجاست ... خوب منم مادرم , سخته به این زودی بچه هام منو ول کنن ...
    حق با اون بود ... درکش می کردم چون منم دلم برای پدر و مادرم و امیر تنگ می شد ...
    ظاهرا زندگی داشت با ما بازی بدی می کرد ...
    تا اوایل آذر ماه با هوای سرد و سوزدارش , سردی نبودن چند ماهه ی سعید رو برای من دو چندان می کرد ...
    هوا ابری بود و من دلم به شدت گرفته بود ...
    مریم که دید من بی حوصله شدم , با میلاد بازی می کرد که سرشو گرم کنه ...
    یک هفته ای بود از خونه بیرون نرفته بودم ... کلافه شدم ...
    خرید خونه رو مامان و آقا جون معمولا انجام می دادن ... ولی من با خودم فکر کردم یکم خرید حالم رو بهتر می کنه ...
    لباس پوشیدم و گفتم : مریم جان هر چی لازم داریم , بگو من برم بخرم ...
    گفت : تو بشین , من می رم ...
    گفتم نه بهانه است ... می خوام بادی به سرم بخوره ...

    یک لیست نوشت و داد به من و راه افتادم ...
    نزدیک ظهر بود و کوچه شلوغ بود ... تا سر خیابون باید پیاده می رفتم تا به میوه فروشی می رسیدم ...

    هنوز چند قدم نرفته بودم که احساس کردم کسی داره دنبالم میاد ...
    دقتم بیشتر شد ... برگشتم دیدم دو نفر پشت سرم هستن که از برگشتن من جا خوردن ...
    با اینکه همه تو ی اون کوچه ما رو می شناختن , بازم سرعتم رو زیاد کردم ...
    خواستم برگردم ولی از این کارم  ترسیدم ..به سر خیابون رسیدم .. دقت کردم هنوز دنبالم بودن ...
    و مطمئن شدم دارن منو تعقیب می کنن ...
    راه برگشت نداشتم ... خودمو روسوندم کنار خیابون و جلوی یک تاکسی رو گرفتم که از اونجا دور بشم ... هنوز یک پام توی تاکسی بود و یکی روی زمین که دو نفر اومدن و جلوی تاکسی رو گرفتن و یکی هم بازوی منو گرفت ... پرسید : خانم موحد ؟ ساواک ...
    پامو از تاکسی گذاشتم بیرون ... در و کوبیدم روی دست اون مرد و با سرعت شروع کردم به دویدن ...
    از وسط خیابون و لابلای ماشین ها می دویدم ...
    صدای بوق و ترمز سر و صدای زیادی ایجاد کرد که منو گیج کرده بود و نمی دونستم از کدوم طرف برم ...
    وقتی به اون طرف خیابون  رسیدم ... یکیشون منو گرفت و یکی دیگه هم خودشو رسوند و دوتایی دست منو گرفتن و با خودشون کشیدن ....
    داد می زدم : یکی به دادم برسه ... یکی به خونه ی ما خبر بده ... اگر کسی منو می شناسه به خونه ی آقای موحد خبر بده ...
    این جملات رو پشت سر هم داد می زدم ... تکرار می کردم ...
     تا یک ماشین ایستاد و اون دو نفر منو کردن عقب ماشین و یک پارچه ی سیاه کشیدن روی سرم و دور گردنم بستن ....
    مردم زیاد جمع شده بودن ولی همه از ساواک می ترسیدن و چون می دونستن خانواده ی ما مورد داره دخالتی نکردن ... و اونا منو با خودشون بردن ...
    تنها چیزی که براش نگران بودم میلاد بود ... خدایا حالا چی میشه ... می خوان با من چیکار کنن ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان