داستان رعنا
قسمت بیست و هفتم
بخش سوم
دست به دعا برداشتم و گفتم : یا فاطمه ی زهرا یک بار صدات کردم , منو نجات دادی ... میشه دوباره این کارو بکنی ؟ میشه این بار هم کمکم کنی؟ ...
می دونم چون دل پدر و مادرم رو شکستم , این بلاها سرم میاد ... و به خاطر اون دارم مجازات میشم ...
خدایا به دادم برس ...
گریه می کردم و دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...
طوری که اون نیم ساعت خیلی زود تموم شد ...
در باز شد و یکی اومد تو ... از ترس برنگشتم نگاه کنم ...
یک نفر پشت سر من ایستاد ...
ناگهان دستی گردن منو لمس کرد ...
جیغ کشیدم و گفتم : نه ... تو رو خدا نه ...
اون گردن و موهای منو لمس کرد و دست انداخت موهای منو گرفت و کشید و بعد سرم رو بین دو دستش گرفت و فشار داد و چسبوند به شکمش ...
فریادهای دلخراشی می کشیدم و تقلا می کردم ... ترجیح می دادم ناخن منو بکشن تا در چنین وضعیتی قرار بگیرم ...
در همون حال سرشو آورد پایین و خم کرد تو صورت من ...
و من دیدم ...
وای خدایا به دادم برس ... شهریار بود ...............
کارم تموم شد ....
پس شروع کردم به کولی بازی ... نباید ساکت می شدم ...
با تمام وجود فریاد می زدم و کمک می خواستم ... دندون هاشو روی هم فشار داد و گفت : لهت می کنم دختر احمق و مغرور ... طوری گردنتو می شکنم که دیگه نتونی سرتو بالا بگیری ...
تو باید با این شکل و تن و بدن , هرزه بشی ... فقط به درد همین کار می خوری ...
خودم بدبختت می کنم ...
داد زدم : کثافت آشغال ... بی شرف ... نمی بینی من حامله ام ؟ ... شکمم بزرگ شده ... کوری ؟ تو اندازه ی یک حیوون هم نیستی ؟
پدرتو در میارم .. مرده شورتو ببرن عقده ای کثافت ..... کثافت ... کثافت ...
دوباره موهای منو به شدت کشید که احساس کردم مغز سرم سوخت ...
و پرسید : کجاست اون مرتیکه ی خرابکار ؟ کجاست ؟
گفتم : عوضی نمی دونم ... تو بهتر می دونی که نمی دونم ...
ولم کن ... می کشمت ... قسم می خورم هر کجا گیرت بیارم می کشمت ... نکبت من پنج ماهه باردارم ... تو اینقدر پست فطرتی که به یک زن حامله رحم نمی کنی ؟ ...
گفت : می دم بچتو بندازن ... از تخم و ترکه ی این یاغی ها هر چی کمتر بهتر ...
و سرم داد زد : بگو ... بگو کجاست زنیکه ....
دلم نمی خواست به اون التماس کنم و از خودم ضعف نشون بدم ولی به شدت می لرزیدم ...
بلند داد زدم : یا فاطمه ی زهرا ...
خداااااا ... موهای من که هنوز تو دستش بود و سرمو کشیده بود عقب ...
گفت : بکش ....
جسم سردی روی دستم احساس کردم ... دندون هامو روی هم فشار دادم و چشمهامو بستم ...
و در یک لحظه درد شدیدی توی وجودم پیچید ... فقط بدون اختیار اشکم سرازیر شد ولی نه چشمم رو باز کردم و نه ناله ای از گلوم در اومد ...
ناهید گلکار